2007-05-28

تاثیرگذارها

توسط مینوی عزیز به این بازی دعوت شده ام و این موضوع از دیشب فکرم را به خود مشغول کرده است . قبل از دعوت هم در وبلاکها این موضوع را دیده بودم و فکر می کردم اهالی وبلاک شهر انشای سختی برای نوشتن انتخاب کرده اند . اما خوب زیاد هم سخت نیست و می توان نوشت .
از شما چه پنهان نمی دانستم بیل گیتس کیست که در وبلاک آونگ خاطره ها دیدم و خواندم و با مینوی عزیز هم فکرم . خوب من هم مثل مادربزرگ مرحومم دعا می کنم که آتان رحمت ده ( خدا پدرت را بیامرزد ) خوب از مادربزرگ مرحومم یک عالمه مثل و حکایت آموختم باید به کار گیرم . اولین تاثیرگذار زندگیم نیز این مرحوم بود . از او آموختم که دختر نباید « نه » بگوید .
از پدرم صفا و بخشش و از مادرم آرام و بدون اعتراض و بی صدا سوختن را آموختم .
در بحران نوجوانی دختر بودنم آزارم می داد خانم ناهید کاشف مدیر دبیرستانمان گفت : مرد شدن آسان است و مرد فراوان ، هنرش را داری شیرزن باش . او موجب شد شعری در وصف خودم بسرایم و برایش بخوانم . چقدرخوشش آمد و سرانجام تذکر داد که بگذار دیگران از تو تعریف کنند نه خودت . اما در کل از تعلیم مثبتی که داده بود راضی بود یعنی بدبینی به جنس دختر را از ذهنم بیرون افکنده بود .
وقار و متانت و بردباری همکار گلم مدیر مدرسه مان خانم رباب قصابی قابل تحسین بود بیشتر اوقات سعی می کردم او را الگوی خودم قرار بدهم اما او می گفت تو خود صبر ایوبی .
چند سال اول سکونتمان در آلمان تبلیغات منفی آقا شوهر بیش از پیش افسرده و سرخورده ام کردداشت تشویقم می کرد که خودکشی کنم . لحظه ای به خود آمدم که دارم به دست خودم گورم را می کنم . این نیز حکایتی دارد . حالا وقتی می بینم چه بحرانی را با موفقیت پشت سر گذاشتم دارد از خودم یک کمی خوشم می آید .
در دنیای اینترنت خود را یکی از اعضای خانواده خیلی بزرگ و پرجمعیت وبلاک شهر یافتم و اکنون دوستان باارزش و بسیار خوبی دارم به خانه هر کدام که سر می زنم مطلبی تازه می یابم و غیبتشان نگرانم می کند .
سرانجام احمد سیف استاد من شد وادارم کرد، تا نوشته های گرد و خاک گرفته ام را از پستوی خانه بیرون بیاورم و دروبلاک بنویسم و با تشویق اهالی وبلاکشهر شدم قصه گوی وبلاک اباد . اکنون جای آن دارد که از همه شما دوستان عزیز این شهر دعوت کنم تا در بازی تاثیر گذاری شرکت کنید .
بخصوص عمو اروند ، سپیده ، مامان صبا ، نی لبک ، صادق اهری ، نق نقو ، فروغ ، پریا ، دختر همسایه

2007-05-25

ماه رمضان بود

این روزها بازار بگیر و ببند و بزن و بکوب خیلی داغ شده به هر سایت خبری که سر می زنی عکسهای انسانهائی را می بینی که یا با سر و صورت خونین و داخل اتومبیل پلیس نشسته اند و یا در حال کتک خوردن هستند . عکس دختری را می بینی که توسط پدر زنده به گور شده است . اؤز گؤزوموزده تیری گؤرمور اؤزگه گؤزونده قیلی سئچیر( در چشم خود تیر را نمی بیند و در چشم دیگران تار مو را تشخیص می دهد ) نه که خود اهل بهشتند ، می خواهند دیگران را نیز به زور ضرب و شتم و با سر و روی خون آلود روانه بهشت کنند به این امید که حوریان زیبا روی در انتظارشان است بدیهی است که قلمانها هم در انتظار زنان بهشتی هستند .خوب اگر کسی حوری یا قلمان نخواهد چه باید بکند ؟شاید هم همه این حرفها بهانه است و یکی می خواهد عقده شکستهایش را بر سر دیگری خالی کند . در این میان چه دیواری کوتاه تر از دیوار زنان ، اگر چه این روزها دیوار مردان نیز کوتاه شده است .
دو سه سالی از انقلاب گذشته بود . در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان برای شرکت در مجلس ترحیم یکی از اقوام راهی ماکو شدیم . برای اینکه روزه ما باطل نشود بعد از اذان ظهر سوار اتوبوس شدیم . شاگرد راننده به محض حرکت اتوبوس شروع به خواندن صلواه و فرستادن دعا کرد و ما همگی آمین گفتیم . کلمن آب رنگ و رو رفته و گرد و خاک گرفته شاگرد راننده از بی آبی و حرمت به ماه رمضان خبر می داد . هنوز به سه راه خوی نرسیده بودیم که راننده کنار غذاخوری بین راه توقف کرد و همه برای وضو و خواندن نماز پیاده شدیم و لب حوضی که شیر آبش باز بود رفتیم . هر کسی سرگرم کار خود بود که یکباره صدائی توجه مردم را به خود جلب کرد . مسافر جوانی التماس می کرد که حاج آقا به خدا من روزه ام و ملائی بلند قد و شکم به جلو برامده می گفت : دروغ نگو من خودم دیدم که می خوردی . راننده ما جلو رفت و گفت : حاج اقا این پسر را می شناسم هم خودش و هم خانواده اش مؤمن هستند این پسر هرهفته پنج شنبه ها بعد از اذان ظهر سوار اتوبوس می شود که روزه اش باطل نشود . اما آقا ملا گوش بدهکار نداشت و گفت : خودم دیدم داشتی می خوردی . یکی گفت : آخر بی انصاف این پسر کنار من داشت وضو می گرفت . خواهشها اثری نداشت . دو همراه آقا ملا دستهای جوان را گرفتند و نمیدانم همراه دیگر چه کرد فقط صدای راننده را شنیدم که به ما نزدیک شد و گفت : زنان و بچه ها بروند توی اتوبوس بنشینند . می خواستم چرایش را بپرسم که پدرم بلافاصله گفت : می خواهند جوان را شلاق بزنند . سوار اتوبوس شدم و گوشهایم را با دو دستم محکم گرفتم .اما صدای جوان را که زیر ضربات شلاق داد می زد که من روزه ام ولم کنید شنیدم . بعد از شلاق خوردن جوان ملا و سه همراهش سوار اتومبیل شیک خود شدند و صحنه را ترک کردند . رنگ بر رخ مسافران نمانده بود . پسر جوان را داخل اتوبوس آوردند . شاگرد راننده کلمن آب و لیوان گرد و خاکی اش را لب حوض تمیز شست و پر از آب کرد . گوئی مسافران فراموش کردند که ماه رمضان است و روزه دارند . یکی قوطی زولبیا را باز کرد و یک دانه بامیه به پسر جوان داد و او خورد . دیگری بسته خرما را باز کرد و یک لحظه متوجه شدم از آن جماعت روزه دار دیگر کسی روزه نیست . بعضی وقتها که این خاطره را به یاد می آورم از خودم می پرسم آیا آن آقا ملا این رفتار خودش را به خاطر می آورد ؟ شاید نمی داند که عمل زشت و بی رحمانه اش نتیجه ای برعکس داد و جوانی را نسبت به دین و روحانیت بدبین کرد
مادربزرگ مرحوم و پیرم که خیلی هم مذهبی بود وقتی از دست ملائی عصبانی می شد این بایاتی را می خواند
*
بو مولانین خام سؤزی حرف خام این ملا
دالی قویوبدور بیزی ما را عقب نگه داشته
دئدیغی دوز اولسایدی اگر حرفش درست بود
عمل ائلردی اؤزی اول خودش عمل می کرد
البته هدف من همه ملاها نبودند بلکه سؤزو آتدیم یئره ، صاحابی گؤتوره ( سخن را به زمین انداختم تا صاحب سخن بردارد )

2007-05-19

حکایت آخوند آقا و دختر

آن زمانها که هنوز بچه بودم و مادربزرگ مرحومم زنده بود فروشنده دوره گردی به نام زلف علی هفته ای یک بار به کوچه ما می آمد . او خری داشت و بار خرش محصولات روستائی مانند بلغور و رشته و کشمش و سنجد بود . به جز زبان چرب و نرم صدائی بسیار خوش داشت . بیشتر اوقات دایره هائی را با طناب به هم بسته و به گردنش می آویخت و دایره زنان وارد محله می شد . زنان با شنیدن صدای خوش او از خانه ها بیرون می آمده و صحبت کنان از او خرید می کردند . هنوز تلویزیون اختراع نشده بود و سرگرمی مردم رادیو و گرامافون و سینما بود و طبیعی است که صدای دایره و زلف علی خوش آیند و گوش نواز بود که می خواند
...
آغلاما معصوم آغلاما گریه نکن معصوم گریه نکن
قوربانین کسیم آغلاما قربانت شوم گریه نکن
گئدیرم تئز قاییدام می روم زود برگردم
آغلاما یاریم اغلاما گریه نکن یارم گریه نکن
...
زنان از او دایره می خریدند. اگر تا هفته بعد که او دوباره به محله مان می آمد دایره پاره نمی شد جنس را مرغوب می دانستند . روزی از مادربزرگم پرسیدم چرا دایره زدن حرام است ؟ در جوابم گفت : چون از پوست مورچه ساخته شده است . چقدر ناراحت شدم به حیاط خانه مان رفتم و مورچه هائی را که مشغول جمع آوری غذا برای زمستانشان بودند تماشا کردم . خدای من برای ساختن یک دایره چند هزار مورچه باید کشت و پوستشان را کند . هفته بعد که زلف علی به محله آمد گفتم شما چطوری پوست مورچه را می کنید و دایره درست می کنید دلتان به حال طفلکی مورچه نمی سوزد . شما آدم بزرگها چقدر بی رحم هستید . خنده ای کرد و گفت : دختر جان قاریشقا ندیر کله پاچاسی نه اولا ( مورچه چیه کله پاچه اش چی باشه ) دایره ها را از پوست حیوانات درست می کنند . حیوانات را خدا خلق کرده تا گوشتشان را بخوریم و از پوستشان لباس و کیف و دایره درست کنیم . اما من دلم تنگ شد . چقدر غصه خوردم خدای من پوست از تن حیوانات کندن چقدر بی رحمی می خواهد . مادر بزرگم که منبع قصه و حکایت و بایاتی بود ، این حکایت را تعریف کرد .
می گویند در آن زمانهای تقریبن قدیم در روستائی آخوند آقائی خوش نام و خوش منبر زندگی می کرد . او محبوب خاص و عام بود و طرفداران و عشاقی داشت و به یقین زوجه هایش جفت جفت بودند . روزی از روزها چشم آخوند آقای ما به جمال زیبای دخترکی روشن و یک دل نه صد دل عاشقش شد . اما دخترک علاقه ای به او و وعده هایش نداشت . روزی از روزها آخوند اقا بالای منبر رفت و گفت : موسیقی حرام است و هر کسی که موسیقی بنوازد رحمت خدا از او دور می شود و یکراست راهی جهنم می شود و درروز جزا نیز اهل بیت شفاعت او را نمی کنند . دایره زدن خود گناهی بزرگ است و کسی که دایره می زند گوئی ( استغرالله ) بر صورت ائمه اطهار سیلی می زند . مخصوصن اگر دور تا دور این دایره حلقه هم چیده شده باشد . با شنیدن این منبر آخوند آقا به نظردختر فکر بکری رسید و خواست از مزاحمت های آخوند آقا خلاص شود . روز بعد که باز با آخوند اقا روبرو شد ، در مقابل اظهار عشق و علاقه آتشین وی شرط بست که : هر وقت بالای منبر رفتی و دایره زنان گفتی که دایره زدن گناه نیست آن وقت زنت خواهم شد . با شنیدن این شرط رنگ بر چهره آخوند آقای بیچاره نماند و رسیدن به عشق این دخترک زیبا روی را برای خودش چون خواب و رویا دید . روزها سپری شد. از این طرف دخترک از اینکه عاشقی لجوج را از سر باز کرده خوشحال بود واز طرف دیگر آخوند اقا در اتش عشق دخترک می سوخت . تا اینکه صبر و بردباریش تمام شد و دایره ای کوچک خرید و زیر عبایش پنهان کرده وارد مسجد شده بالای منبر رفت . از این در و آن در و آهنگ و نوازنده سخن گفت و سرانجام با شرمندگی و آهسته دایره را از زیر عبا بیرون آورده گفت : خانیملار دئمیرم قاوال چالمیون چالین آمان بئله ... باخ .... بئله ... باخ ....نه کی بئله باخ نه کی بئله باخ خانمها نمی گویم دایره نزنید دایره بزنید اما( اهسته ) این ... طوری ... این ... طوری ... نه که اینطوری نه که این طوری ( تند ) .

2007-05-11

بازی آرزو

چند روز پیش مامان صبا مرا به بازی آرزو دعوت کرد . مادربزرگ مرحومم همیشه می گفت : چاغریلان یئرده دارینما ، چاغریلمییان یئرده گؤرونمه ( جائی که دعوت شدی برای رفتن تنبلی نکن و در جائی که دعوت نشدی دیده نشو ) خوب من هم در این بازی شرکت می کنم .
بچه که بودم آرزو می کردم در یک روز برفی اوگوبولوخ ( موجود افسانه ای ) مرا بالای کوه قایا بنشاند و من از آن بالا ، شهر پوشیده از برف را تماشا کنم . بعدها یک کمی که بزرگ شدم ، مادربزرگم از سفر فرح دیبا شهبانوی سابق ایران به شهر ماکو تعریف می کرد که چگونه گارد شاهنشاهی دور تا دور اتومبیلش را احاطه کرده بود تا خدای نکرده کسی قصد ازار نامبرده را نداشته باشد . من نیز آرزو کردم که فرح دیبا شوم تا گارد به داداش بزرگه و داداش کوچکه و مادر و ... اجازه زورگفتن و زدن مرا ندهد . در سالهای بحرانی زندگیم آرزو کردم که با آپولو یازده به کره ماه سفر کنم آنجا را تسخیر کنم و دم در ورودیش با خط درشت بنویسم ورود آقایان اکیدن ممنوع .
اما در دوران نوجوانی و جوانی آرزوهای بسیار قشنگی داشتم . مثلن آرزو داشتم که استاد دانشگاه شوم که نشدم . آرزو داشتم نویسنده ای بزرگ و مشهور شوم که نشدم . آرزو داشتم اشعاری پربار و نغز بسرایم وبا شاعران بزرگ رقابت کنم و زبانزد خاص و عام شوم که نشدم .
شبی که تصمیم به خودکشی گرفته بودم و می خواستم آرزوهای دور و درازم را با خود به گور ببرم ، برای آخرین بار و به هدف خداحافظی با حافظ صفحه ای از دیوانش را باز کردم و حافظ خشمگین با من گفت
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه ؟
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه ؟
شاه خوبانی و مقصود گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه ؟
از خودکشی صرف نظر کردم که این خود حکایتی دارد . در این سه سال اخیر زندگیم تغییر کرد . اتفاقات قشنگی افتاد . با دست خالی زندگی را از صفر شروع کردم و موفق شدم . دو فرزندم توانستند گلیم خود را از آب بیرون بکشند و موفقیتهائی در زندگی کسب کنند . روز جمعه هیجانزده به کلن سفر کردم و روز شنبه با خوشحالی چند جلد از کتابم را از چاپخانه آقای مرتضوی تحویل گرفتم و روز یکشنبه مست از می ناب یک موفقیت هر چند کوچک احساس کردم که دارم به بعضی از آرزوهایم می رسم . اگر چه نویسنده ای بزرگ و توانا نیستم اما نوشتم و به چاپ رساندم و هم اکنون می نویسم و تا زمانی که انگشتانم توان نوشتن دارند و فکرم کار می کند خواهم نوشت .
...
نام کتاب : سیاه مشق های یک معلم
مجموعه داستان
نوشته : شهربانو باقرموسوی قایاقیزی
چاپ : اول آوریل 2007
انتشارات: فروغ - آلمان - کلن
تلفن : 9235707-0221-0049
فاکس: 2019878-0221-0049
ایمیل:
foroghbook@arcor.de
آدرس :Foroghbook
Jahn STR 24
50679 Köln
Germany
چاپ و صحافی : چاپخانه باقر مرتضوی ، آلمان ، کلن
BM-Druckservice
Dürener Str . 64c,50931 Köِln
info@bm-druckservice.de
Tel: 0049- 0221-405848
Fax: 0049- 0221-405767
طرح روی جلد : ارسالی دکتر احمد سیف
این هم جواب معمای قشنگ بود
...
اما بجز آرزوهای شخصی ، آرزوهای دیگری نیز دارم بعضی وقتها می ترسم به زبان بیاورم . سالهای سال زحمت کشیده اند و یادم داده اند که ترسو باشم من هم که بچه حرف شنوئی بودم ، ترسیدم و ترسو بار آمدم . از همه چیز و همه کس ترسیدم . از سوسک و موش گرفته تا داداش بزرگه و داداش کوچکه و آقاشوهر و مادرشوهر و وحشتناکتر از همه ، از جامعه ترسیدم . از جامعه ای که مردمش را و بخصوص زنانش را به سختی می کوبد . از جامعه ای که گئچه نه گوذشت دییه رلر ( گذشته ها گذشته ) نگفت
آرزو دارم روزی زنان این نصف جمعیت وطنم ، همانند نصف دیگر به حقوق مساوی و عادلانه برسند .
آرزو دارم در وطنم و دنیا صلح و آرامش و دوستی برقرار باشد .و آرزوهای زیاد دیگری که اگر بنویسم کتابی می شود .
به رسم بازی وبلاکی همه دوستان عزیزم را به بازی دعوت می کنم . مینو و هاله و عمو اروند ونرگس و سپیده و صادق اهری و شهلا و خاتونک و نفیسه و احمد سیف و نازخاتون وسما ... و همه . نمیتوانم تفکیک کنم .

2007-05-06

gib mir mein Herz zurück

du hast 'n schatten im blick…
dein lachen ist gemalt…
deine Gedanken sind nicht mehr bei mir…
streichelst mich mechanisch,…
völlig steril
eiskalte hand, mir graut vor dir...
fühl mich leer und verbraucht…,
alles tut weh…
hab Flugzeuge in meinem bauch…
,kann nichts mehr essen…
kann dich nicht vergessen…
aber auch das gelingt mir noch.gib mir mein herz zurück…
du brauchst meine liebe nicht…
gib mir mein herz zurück…
bevor es auseinanderbricht…
je eher, je eher du gehst…
um so leichter…
um so leichter wird's für mich.
ich brauch niemand, der mich quält…
niemand, der mich zerdrückt…
niemand, der mich benutzt, wann er will…
niemand, der mit mir redet nur aus Pflichtgefühl…
der nur seine Eitelkeit an mir stillt….niemand, der nie da ist…
wenn man ihn am nötigsten hat…
wenn man nach luft schnappt…
auf dem trocknen schwimmt…
lass mich los…
lass mich in ruhe…
damit das ein ende nimmt….gib mir mein herz zurück…
du brauchst meine liebe nicht…
gib mir mein herz zurück…
bevor es auseinanderbricht…
je eher, je eher du gehst…
um so leichter, um so leichter wird's für mich

gib mir mein Herz

قلبم را پس بده
خنده تو مصنوعیست
دیگر فکر تو پیش من نیست
نوازشت مصنوعیست
کاملن مصنوعی و عقیم
من از دست سرد و بی احساس تو بیم دارم
...
احساست به من خالی و فرسوده است
( دلم ) خیلی درد می کند
مثل پروانه در حال سوزش بیقرار است
نمی توانم بخورم
نمی توانم فراموشت کنم
اما موفق می شوم
...
قلبم را پس بده
تو احتیاج به عشق من نداری
قلبم را به من پس بده
قبل از اینکه از هم بپاشد
هر چه زودتر ، هر چه زودتر بروی
برایم آسانتر است
...
من هرگز احتیاج ندارم ، به کسی که رنجم دهد
به کسی که مرا له کند
به کسی که از من آنگونه که می خواهد سوئ استفاده کند
به کسی که با من از روی احساس وظیفه حرف بزند
به کسی که فقط از روی خودخواهی خودش آرامم کند
...
به کسی که هرگز نیست
وقتی هنگام ضرورت مرا بخواهد
وقتی در هوای خسته و بی روح شنا کند
ولم کن ، راحتم بگذار
تا تمام شود
...
قلبم را پس بده
تو احتیاجی به عشق من نداری
قلبم را پس بده
قبل از اینکه از هم بپاشد
هرچه زودتر ، هر چه زودتر بروی
برایم آسانتر است

یک معمای قشنگ


پریروز هیجان زده بودم ، دیروز خوشحال شدم و امروز خیلی خوشحالم
چه کسی می تواند حدس بزند این شهربانو برای چه اینچنین خوشحال است ؟

2007-05-01

به بهانه روز معلم

روز کارگر و روز معلم مبارک
از دوران مدرسه بخصوص دبستان ، آنچه که بیشتر به خاطر دارم خط کش چوبی خانم معلمها و خانم ناظمها و سوزش دستهایم است . به حق و ناحق کتک خوردم و بی صدا گریستم . زمانی که خود محصل بودم مادرم به خانم معلم گفت : اتی سنین سومویو منیم ( گوشتش مال شما و استخوانش مال من ). وقتی خودم معلم شدم مادر دانش آموزان گفتند : مواظب روح لطیف و دل نازک فرزند دلبندم باش . بیشتر خط کشها را زنگ ریاضی و انشا خوردم . موضوعات انشا همیشه تعریف کنید و چرا دوست دارید بود . به مصداق ییخیلان مچید منبریندن بللی اولار ( مسجدی که خراب شده از منبرش پیداست ) نوشته های ما نیز شامل ده دوازده سطر تکراری من ... دوست دارم و ... بود . یادم می آید برای انشای علم بهتر است یا ثروت ؟ نوشته بودم البته که ثروت بهتر است و برای ادعایم نیز یک صفحه کامل دلیل نوشته بودم که خط کش جانانه ای هم نوش جان کردم . باور کنید آدم منفی نبودم فقط پیش خودم فکر می کردم که چرا همیشه در مورد هر موضوعی باید خوب است و بهتر است و احسنت گفتن را یاد بگیریم . دلم می خواست گاهی اوقات انتقاد کنم . در مورد زیبائی فصل پائیزنوشتم اما به سبب نوشتن چند سطرناقابل از گل و لای باران پائیزی مورد غضب خانم معلم قرار گرفتم . از همان دوران کودکی حرفم توی دلم ماند و کسی هم انتقاد کردن یادم نداد خودم یاد نگرفتم و به دانش آموزانم نیز یاد ندادم . از چه کسی می بایست یاد می گرفتم . روزی بانوی پیش کسوتی داشت درمورد حیا و ادب و عفت دختر حرف می زد که گفت : ناواخ سوپورگه دانیشدی قیز دا دانیشار ( هر وقت جارو حرف زد دختر هم حرف می زند ) کم سن و سال بودم . نگاهی به جار انداختم و دیدم تفاوت من و جارو خیلی زیاد است و گفتم : آخر تفاوت دختر با جارو خیلی زیاد است جارو نمی تواند از جایش تکان بخورد و من می توانم ، فوری جواب داد که نه تفاوت تو با جارو در این است که تو زبان درازی داری اگر یک کمی از آنرا قیچی کنم مثل جارو مودب می شوی . باور کنید تا مدتی از این بانو می ترسیدم و فکر می کردم جسارت ان را دارد که به راستی زبانم را قیچی کند . تازه مادرم نیز نکوهشم کرد که دختر خوب در مقابل گیس سفید خفه خون می گیرد و زیاد حرف نمی زند . این چنین بود که خفه خون گرفتم و دختر خوب و حرف شنو مامان جانم شدم . به قدری که وقتی بزرگ شدم راه و روش حرف زدن نمی دانستم و با هر سخنی به شدت سرکوب شدم . شاید طرف مقابل حق داشت وسخنم نابجا بود .
خوب انتقاد و گلایه کردم و دلم کمی خالی شد باید خوبیها را نیز به خاطر بیاورم . کاش حداقل اسمش را به خاطر می آوردم . همان خانم معلمی را می گویم که هر ماه پیک دانش آموز را به من می داد تا بخوانم و دوباره به خودش برگردانم . خانم معلم دیگرم را که کتاب یک هلو وهزارهلو را به من امانت داد و خواندم همان خانم معلمی که بعد از شنیدن یکی از انشاهایم گفت : دخترم پیش من خواندی برای دیگران نخوان که فکر می کنند دیوانه شده ای . آقای دبیر کلاس هفتم که سر کلاس ترکی آذربایجانی سخن می گفت و من فکر می کردم عجب دل و جراتی دارد . همان دبیری که تشویقم کرد بایاتیها را جمع آوری کنم . من نیز حرفش را گوش کردم و پس از مدت کمی دفترم پر از بایاتیها شد و صفحاتش را نیز با تصاویر زیبا تزئین کردم . دفتری که مثل سایر وسایلم درآن دوران طوفانی زندگیم گم شد . نمی دانم چه به سرش آمد . همان دبیری که حیدربابای شهریار را به من امانت داده سه روز فرصت داد که بخوانم و دوباره به خودش برگردانم و من از بقال سرکوچه مان دفتری خریدم و سه روزه هر دو جلد حیدربابا را در دفترم نوشتم . مادرم فکر کرد جریمه می نویسم . وقتی کتاب را پس دادم دفتر را نیز نشانش دادم . با تعجب نگاهم کرد و با لبخند گفت : قیز سن دلی سن ( دختر تو دیوانه ای ) اولین هدیه ام را از او دریافت کردم . یک جلد کتاب حافظ با نقاشی های زیبای محمد تجویدی . چقدر خوشحال شدم . شب تا صبح کتاب را روی بالشم گذاشتم و دو تائی کنار هم خوابیدیم و هم او بود که مرا با مولانا و خیام و باباطاهرعریان اشنا کرد . از خواندن این کتابها لذت می بردم به عالمی دیگر سفر می کردم و بهترین دوستم فکر می کرد عاشق شده ام
در مقابل آن همه خوبی این عزیزان ، چقدر شرمنده ام که اسامی شان را فراموش کرده ام . ای کاش این پست مرا بخوانند و مرا بشناسند . خواستم بر دستان آن خانم معلم و آقای دبیر که نوشتن و مطالعه کردن را به من آموختند بوسه بزنم . کاش صدایم را بشنوند
روز معلم بر معلمان و اساتید محترم مبارک

معلمی هنر است عشقی است آسمانی


معلمی هنر است , معلمی عشقی است الهی و آسمانی , تا خدا بوده و هست , معلم بوده و هست و هر روز روز معلم است .از میان روابط انسانی , آنچه والاترین است , رابطه بین معلم و شاگرد است , و بهترین نوع این رابطه را که سر شار از ادب و فروتنی است , در حکایت موسی و خضر می یابیم که در آن حکایت , موسی در مقام شاگرد و خضر در جایگاه رفیع معلم جای دارد و چه شیرین نقل میکند این حکایت را کتاب خدا , طرفه آنجا که موسی به خضر میگوید : از تو پیروی میکنم تا از آنچه به تو تعلیم داده شد و مایه رشد انسان است به من بیاموزی. و خضر در جواب میگوید : تو هر گز هم پای من نمی توانی صبر کنی , چگونه شکیبایی خواهی کرد ؟ موسی بی درنگ میگوید اگر خدا بخواهد مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری نافرمانی تو نمی کنم . و از این رو است که نقش معلم را در جامعه , همچون نقش انبیا میدانیم چرا که معلم ایمان را بر لوح جان و ضمیر های پاک حک میکند , و ندای فطرت را به گوش همگان می رساند , سیاهی جهل را از دلها می زداید , و زلال دانایی را در روان آدمی جاری می سازد , کیست که نداند دغدغه معلم , چرخش حیات بشر , بر مدار ارزش و کرامت انسانی است , آری معلمی هنر است , معلمی عشقی است الهی و آسمانی .صفحات تقويم هاي چاپ شده در این آب خاک به لحاظ نامگذاری ایام به مناسبت های گوناگون , همواره يكي از شلوغ ترین تقويم هاي چاپ شده در دنياست. وبه دشواري مي توان صفحه اي را پيدا كرد كه به يك رويداد، واقعه، يادبود، يادگار و نظاير آن اختصاص داده نشده باشد. که از جمله ارج گذاری تقویمی ,که در12 اردیبهشت ثبت گردیده روز معلم است . اما آنچه در حقايق روزمره جامعه مي گذرد حكايت دیگریست که امروزه روز معلم به عنوان تربيت كننده ی نسل فردا، در حادترين شرايط اجتماعي به سر مي برد خاصه در دو دهه اخير نه تنها وضع عمومي، معيشتي، اجتماعي، رواني، علمي و نگرش هاي عمومي آنان به جامعه بهبود نيافته، بلكه اين فرآيند روندي نزولي را طي كرده است تا بدانجا که بار ها شاهد اعتراض این قشر از جامعه به صورت گرد همایی و تظاهرات خیابانی بوده ایم .نسل امروز 12 اردیبهشت هر سال را که از قضای روز گار سالروز شهادت روحانی فرهیخته ای چون مرتضی مطهری است , روز معلم میداند اما شاید کمتر کسی از نسل پس از انقلاب بداند که مبنای نامگذاری این روز ( روز معلم ), واقع قتل معلم ابوالحسن خانعلي دبیر دبیرستان جامی تهران در12 اردیبهشت سال 1340 است که در تجمع اعتراض آمیز معلمان به میزان حقوق دریافتی خود درمیدان بهارستان توسط رئیس کلانتری بهارستان به ضرب گلوله گشته شد تا حادثه ای بیاد ماندنی در تاریخ این کهنه دیار ثبت گردد . حال امروز چگونه باید التیامی بر زخم کهنه ی دل پیام آوران آگاهی بود با کدام واژه کدام سرود؟
مي توان در سايه آموختن
گنج عشق جاودان اندوختن
اول از استاد، ياد آموختيم
پس، سويداي سواد آموختيم
از پدر گر قالب تن يافتيم
از معلم جان روشن يافتيم
اي معلم چون کنم توصيف تو
چون خدا مشکل توان تعريف تو
اي تو کشتي نجات روح ما
اي به طوفان جهالت نوح ما
يک پدر بخشنده آب و گل است
يک پدر روشنگر جان و دل است
ليک اگر پرسي کدامين برترين
آنکه دين آموزد و علم يقين
روز و هفته معلم بر همه ی معلمان مبارک باد .شعر از شهریار

.. .......................

اولین زن معلم در شهرستان ماکو مرحوم سنبل خانم بنیادی
اولین مدرسه دخترانه در شهرستان ماکو : دبستان پروین اعتصامی
مدیر مدرسه : مرحوم قمر خانم موسوی
سایر معلمین : ملیحه خانم حبشی ، میراحمد باقرموسوی ، صاحب خانم رمضان زاده ، فاطمه خانم فیروزی ، مرحوم میرمحمود باقرموسوی