2007-11-30

گلین = عروس

معجز شبستری شاعر آذربایجانی ( تولد 1253 هجری خورشیدی – وفات 1313 هجری شمسی ) شاعر ضنزپرداز و روشنفکر زمان خود ، اشعار زیادی در انتقاد از اوضاع زنان و جهل و تعصب مردم از او به یادگار مانده است . او گاهی صاف و پوست کنده سخن می گفت و گاهی به زبان طنز از دانایان شکوه می کرد . از اشعارش معلوم است که به سختی مخالف بی سوادی زنان بود . اما گوئی اهالی شبستر نیز آزارش دادند که سرود ای برادران شبستری چه بدی به شما کرده ام ؟
شعر( گلین : عروس) او توجه ام را جلب کرد و ترجمه فارسی اش را نوشتم . 
*
عروس
با خشم گفتم : ای زن این دخترک هنوز کودک است . چگونه می تواند به خانه شوهر برود و رختخواب او را پهن کند ؟
گفت : انجام تکالیف شرعی از نه سالگی بر او واجب است . اگر دختر کبیر نبود ، ملا قدیر صیغه عقد را می خواند ؟ بگو ببینم آخوند علم فقه را می داند یا تو ؟
گفتم : آفرین بر هوش تو ای زن ، حق با توست .
چون با جواب شرعی قانع شدم . دخترخردسالم ، همایون را شوهر دادم. شب عروسی با گریه و زاری فراوان بدرقه اش کردیم . بعد از رفتنش تا خروس خوان خوابمان نبرد . نشستیم و صحبت کردیم و قلیان کشیدیم. نمیدانم چه وقت از نیمه شب بود که در خانه به صدا درآمد .
زن گفت : باز کن که ینگه ها ( همراهان عروس ) آمده اند .
در را باز کردم و ینگه ها وارد خانه شدند و نشستند .
زنم گفت : خاله جان عروسی انجام گرفت ؟
خاله سرش را چند بار تکان داد و گفت : دخترم برایت حکایتی ده صفحه ای دارم . مشاطه عروس و داماد را دست در دست هم داد . داماد در اتاق را بست . پس از دقایقی صدای ناله دخترک بلند شد ، با گریه و التماس از داماد می خواست که رهایش کند . داد می زد که بیائید مرا ببرید می خواهم به خانه خودمان برگردم .در باز شد و داماد در حالی که دخترک را بغل کرده بود به مادرش گفت : بیا جنسی را که خریده ای نگاه کن . مادرش گفت : پسر جان صبرنه ن حالوا پیشر ای قورا سن دن ( گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم ) به داد و قالش نگاه نکن بغلش کن و به زمینش بزن . بعد خودش با زبان چرب و نرم خواست دختر را به برگشتن به اتاق حجله تشویق کند و خواهر شوهر نیز در جیبش نخود و کشمش ریخت . اما او نه به نخود کشمش و نه دلداری مادرشوهر گوش می کرد . یک ریز پاهایش را به زمین می کوبید و می خواست به خانه برگردد .
این سخنان من بیچاره را دیوانه کرد و هر چه از دهانم بیرون آمد به زنم گفتم .
خورشید طلوع کرد وطاقت دلم تمام شد . به خود گفتم بلند شوم و بخوابم تا از این خیالات و عذاب وجدان آسوده شوم . زنم با ینگه ها رفت و خوشحال شدم از اینکه حرفها تمام شد . دست و پا را دراز کردم تا بخوابم که ناگاه همسایه با شدت هرچه تمام تر در خانه را کوبید . در راباز کردم و پرسیدم : چه خبر است ؟
گفت : دخترت سر و پا پرهنه از خانه داماد گریخته و به خانه ما پناه آورده تو را قسم به امام حسین ( ع ) کتکش نزن .
گفتم : کتک حق پدر است نه دختر . خودت می دانی که دخترک معصومم گناهی ندارد .
رفت و دخترکم را با خود به خانه آورد . طفلکی پژمرده شده بود . چشمانش باد کرده بود . رنگ رویش پریده و دل آزرده شده بود . مانند کودک یتیم سر در گریبان و پریشان بود .
در آغوشم فشردم و گفتم : ای نو نهال حزن و ملال نه تو گناهکاری، نه مادرت . در ایران جهالت لباس شرعی به تن کرد . مرد آگاه نتوانست سخنش را با آزادی بیان کند . دخترکی را که هنوز سینه هایش رشد نکرده کبیر اعلام کرده و کودک صغیر را در ازای یک کله قند کبیر اعلام کرد . آنگاه گفت که کفن بپوشید و شاخصی بگوئید و سرتان را بشکافید. او بر منبر پیراهنش را چاک کرد و جهالت جان معجز را به باد داد .
*


گلین
بو خیردا قیز نئجه گئتسین ارین یئرین سالسین؟
تکذبانه دئدیم : وئرمه ، قوی هله قالسین
تکذبان دئدی : قیز مظهر الغرایبدیر
اوروج ناماز اونا دوققوز یاشیندا واجیب دیر
اگر بو سین ده قیز بیلمه سئیدی عئشق نه دیر
اوخوردو صیغه عقد هئچ او قیزا موللا قدیر ؟
آخوند تانری ، پیامبری چوخ بیلیر یا سن ؟
دئدیم : بلی بئله دیر ای تکذبان احسن
منی چون ائیلدی ساکت جواب قانونی
توی ائیلییب اره وئردیم قیزیم هومایونی
اونی گئجه یولا سالدیق ولی چوخ آغلاشدیق
خوروز بانلیا کیمی سویله دیک چوپوقلاشدیق
گئجه نه وقتدی بیلمم کی قاپی سه سلندی
تکذبان دئدی : دور آچ کی ینگه لر گلدی
قاپی آچیلدی ، گلیب یئنگه لر اوتوردو یئره
تکذ دئدی : خالاجان اولدومو همان فقره ؟
خالا وئریب حرکت باشینا بئش اون دفعه
دئدی قیزیم ناغیلیم وار سنه بئش اون صفحه
مشاطه ال اله چون وئردی قیزلا دامادی
مشاطه چیخدی پس عاشیق قاپینی باغلادی
یئش اون دقیقه کی کئچدی اوجالدی بیر ناله
زاواللی قیز چیغیریردی مثال بزغاله
چکیردی ناله دئییردی گلین منی آپارین
اؤتور منی ، گئدیرم ائومیزه سنی تانری
قاپی آچیلدی بو آندا سه سله نیب داماد
دئییردی : گل آنا احسان ائوین اولا آباد
قیزی گؤتوردو الینده مثال بیر قونداخ
دئییردی : بیرنظر ائیله بو آلدیغین مالا باخ
آنا دئییردی : بالا صبرینه ن پیشر حالوا
قوجاقلا باس یئره وئرمه قولاق به واویلا
قیزی قویوب یئره داماد ، آناسی آلدی
کمال شفقتیله بوینونا قولون سالدی
دئییردی : قیزدا قاچارمی عروس اتاقیندان ؟
اؤپوردو گاه اوزوندان ، گهی دوداقیندان
قیزی قوجاقا آلیب قاین آنا دئیدی کش – کش
و دولدوروب جیبینه بالدیزی نخود کیشمیش
نه کش – کشه نه نخود کیشمیشه باخیر بی فهم
آیاقلارین یئره تاپدیر دئییرکی من گئدیرم
بو سؤزلر ائیلدی من بینوانی دیوانه
پس آغزیما گلنی سؤیله دیم تکذبانه
طلوع ائتدی گونش دوشدو قلب طاقت دن
دئدیم دوروم یاتیم آزاد اولوم خیالت دن
تکذ ده ینگه لریله معا چیخیب گئتدی
سئویندیم اؤز اؤزومه کی او گئتدی سؤز بیتدی
قولو قیچی اوزادیب باشیمی موتککایه
قویاندا ، قاپینی شیددتله دؤیدو همسایه
دئدیم : نه وار ؟ دئدی : قیز باش آچیق ، آیاق یالین
قاچوب گلیب بیزه ، دینمه سنی امام حسین
دئدیم کوتک آتانین حققی دیر ، نه این کی قیزین
گوناهی یوخدور او مظلومه نین بیلیرسن اؤزون
گئدیب گتیردی قیزی لیک خیلی پژمرده
گؤزو شیشیب ، سارالیب عاریضی دل آزرده
یئتیم لر کیمی بوینون اییب پریشان حال
قوجاقلادیم دئدیم : ای نونهال حزن و ملال
نه سن ده واردی قباحت بالا نه آناندا
لباس شرعی گئییندی جهالت ایراندا
سؤزون دییه نمه دی آزاد آنلایان قیسمت
جهالت ائیله دی ایرانی مرکز بدعت
در حالتیکه نمو ائتمیوبدو پئستانی
کبیردیر ، دئدی بیر طفله وئردی فتوانی
اوخودو صیغه عقدین آخوند بی پروا
صغیری ائیله دی بیر کله قند اوچون کبرا
دئدی سالین کفنی بوینوزا دئیین شاخصی
قفانی پارچالادی خلق سؤیله دی واخصی
او چیخدی منبره چاک ائلدی گریبانین
جهالت ائیله دی بر باد معجزین جانین
*

2007-11-28

حکایت لقمان حکیم و شاگردش

می گویند روزی روزگاری لقمان حکیم با شاگردش با سفر رفتند. در سر راه خود به شهری رسیدند . اتاقی گرفتند چون خسته و گرسنه بودند ، حکیم شاگردش را به بازار فرستاد تا نان و پنیری و ..و .. بخرد . شاگرد لقمان به نانوائی رفت نانی خرید و تا قیمت را پرسید نانوائی گفت ( مثلن ) : یک شاهی . شاگرد نان را خرید و به دکان بقال رفت و از بقال ماست و کره و شور و عسل خرید . قیمت را که پرسید بقال گفت : قیمت هر کدام یک شاهی است . شاگرد پول را پرداخت کرد و با خوشحالی پیش حکیم برگشت و گفت : چه شهر خوبی ! ارزانی و فراوانی ! لقمان حکیم گفت : باید هرچه زودتر از این شهر برویم . بیر یئرده کی شورنان بالین فرقینی بیلمه دیلر اوردا قالمارام ( در جائی که تفاوت بین عسل و شور را نمی دانند ، نمی مانم . ) اما شاگرد پافشاری کرد که چند روزی بمانیم و از خوردن این غذاهای ارزان قیمت و برابر لذت ببریم . لقمان مخالفت نکرد و شب را در آن شهر ماندند . صبح روز بعد صدای جارچیان بلند شد که : مردی را وسط میدان اعدام خواهیم کرد همه در میدان جمع شوند . لقمان و شاگردش نیز به میدان رفتند . شاه با مرکبش آمد و مجرم را نیز با بند و قلاده آوردند . قاضی جرم مرد را خواند و گفت : این مرد گناهکار است زیرا دیروز دزد به باغش رفته و انگور دزدیده و این مرد دیده و فریاد کشیده و دزد دستپاچه شده و می خواسته از بالای دیوار فرار کند و به زمین خورده و پایش شکسته است . اگر این مرد دیوار را بلند نمی ساخت ، پای دزد نمی شکست . مرد بیچاره گفت : جان عزیز شاه به سلامت من که دیوار را نساختم بنا این قدر بلند ساخته است او را بگیرید . دستور شاه ماموران بنا را گرفتند . بنا گفت : به سر مبارک پادشاه قسم که من گناهکار نیستم ، عمله آجر زیادی به من داد و دیوار بلند ساخته شد . باز به فرمان شاه عمله را گرفتند . عمله گفت : شاها به ارواح عزیزانم قسم که تقصیر من نیست . زنی از کوچه می گذشت صدای جرینگ جرینگ النگوهای طلاهایش توجه مرا به خود جلب کرد و آجر زیادی به بنا پرت کردم . باز به فرمان شاه عمله را رها کردند و زن را گرفتند . زن نیز گفت : خدا مرگم بدهد من چه کنم ، زرگر طلاهایم را این چنین ساخته است . شاه عصبانی شد و گفت : این بار از گناه زرگر مجرم نمی گذرم . باز به فرمانش زرگر را گرفتند و خواستند طناب را به گردنش ببندند و اعدامش کنند اما گردن زرگر کلفت و سرش کوچک بود و طناب بر گردنش نمی نشست . این بار شاه فریاد کشید : یکی را پیدا کنید که گردنش نازک و سرش بزرگ باشد تا طناب به راحتی بر گردنش آویخته شود و ما در این شهر حکم را اجرا کنیم . این همه جماعت برای تماشای اعدام اینجا جمع شده اند و باید درس عبرتی بیاموزند . ماموران در بین جماعت دنبال کسی گشتند که سر بزرگ و گردن نازک داشته باشد . از بخت بد یکی از ماموران چشمش به شاگرد لقمان افتاد و با خوشحالی فریاد کشید که یافتم . شاگرد بیچاره را کشان کشان به وسط میدان بردند وخواستند طناب را بر گردنش ببندند که لقمان جلو رفت و گفت : قبله اعظم این شهر به سلامت ، ما میهمان هستیم و می خواستیم شهر را ترک کنیم اما برای دیدن عدالت و هوش شما قدری تاخیر کردیم . میهمان کشی رسم میهماندار نیست . به دستور شاه طناب را از گردن شاگرد باز کردند و شاگرد در حالی که هنوز از ترس می لرزید ، گفت : حکیم بزرگ الهی فدایت شوم ، بیا برویم بیر یئرده کی شورونان بالین فرقینی بیلمه دیلر اوردا قالمارام .
می دانید شور چیست ؟ دوغ یا آیران را که می شناسید . ( مخلوط ماست و آب و نمک ) دوغ را می گذارند ته نشین شود آنچه که ته دوغ می ماند نمی دانم چه بلائی سرش می آورند که سفت می شود و چیزی شبیه به پنیر می شود . البته پنیر خوشمزه تر از شور است و شور جز لبنیات ارزان قیمت به حساب می آید . ( اگر اشتباه نکنم . )
دؤیمه پنیر یا پنیر کوبیده هم همان پنیر معمولی است با این تفاوت که این پنیراز نوع پنیر مرغوب است . آن را می کوبند و داخل خمره سفالی می ریزند و در زیر زمین زیر خاک دفن می کنند و زمستانها از زیر زمین درمی آورند . صبحانه خوشمزه ای می شود . حالا از کجا این دؤیمه پنیر یادم مانده است ؟ روزی مرحوم اورقیه آنا دادش به هوا بلند شد که خمره دؤیمه پنیرم گم شده . هر چه گشتند پیدا نکردند . گویا زمین را زیادی کنده بود . می گفت : زمین دؤیمه پنیر مرا خورد . این حکایت نیز از قصه های آن مرحوم است و در آذر اوگ نیز این حکایت به نوعی دیگر است . از بین قصه های اورقیه آنا قصه دختر پادشاه و کچلک را خیلی دوست داشتم . با چه شور و حالی تعریف می کرد و آخر سر هم می گفت : تا به حال هیچ کجا ندیده ایم بگویند یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک پادشاهی بود و دختری بسیار زشت روی و مریض احوال وبد خلق داشت که هیچ کس حاضر به ازدواج با او نمی شد آن وقت مسابقه می گذاشت که هر کس چنین کند و چنان کند به عنوان پاداش اجازه می دهم با دخترم ازدواج کند و گر نه اگر دختر پادشاه قشنگ بود که کچلک بیچاره نمی توانست به صد کیلومتری او نیز نزدیک شود .

2007-11-26

سنبل بنیادی

آن زمانها که درس خواندن برای زنان گناه به حساب می آمد ، در شهرستان ماکو زنی با کمک و پشتیبانی مادرش نه تنها درس خواند ، بلکه معلم هم شد . می گویند برای رسیدن به هدف خود با مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم کرد و سرانجام توانست به عنوان اولین زن معلم اسم خود را در تاریخ زنان شهرستان ماکو با سربلندی ثبت کند . آن مرحوم معلم خاله و عمه و دختران همسایه و ... و مادرم بود . مادر و خاله ام تا کلاس ششم ابتدائی درس خواندند و چون تعداد دانش آموزان کلاس هفتم کمتر از حد استاندارد بود کلاس تشکیل نشد و آنها نیز خانه دار شدند . رئیس اداره وقت به سراغ پدر بزرگم رفته و از او درخواست کرده بود که اجازه بدهد تا مادر و خاله به استخدام آموزش و پرورش درآیند و همراه با سنبل خانم بنیادی به کار تدریس مشغول شوند . پدر بزرگم با پیشنهاد رئیس اداره مخالفت کرده بود که من دخترانم را به مدرسه فرستادم تا خواندن و نوشتن بیاموزند و قرآن بخوانند و بتوانند سر مزارم الرحمن و یاسین بخوانند ،آن وقت از من می خواهید که آنها را سر کار بفرستم حقوق بگیرند و پولشان قاطی مخارج زندگی مان بشود . خرج کردن پول زن وحشتناک تر از شعله های سهمگین آتش جهنم است . رئیس اداره هر چه خواهش و تمنا کرده بود که آقا جان چه آتشی ؟ چه شعله ای ؟ چه جهنمی ؟ مگر کار کردن و اجتماعی شدن زن چه مشکل و گناهی دارد ؟ بگذار بیایند هم دستشان به جیب خودشان برود و هم به دخترخانمهای بی سواد خواندن و نوشتن بیاموزند که آنها هم بتوانند سر مزار پدرشان الرحمن و یاسین بخوانند ، با این کارت توشه آخرت برای خودت ذخیره می کنی ، پدربزرگم قبول نکرده بود که آخرت مرا نسوزان .
بیشتر اوقات مادرم از پدربزرگم گلایه می کرد که مانع معلم شدن او و خاله ام شده است . می گفت : اگر اجازه داده بودید من هم معلم شوم حالا مثل قمرخانم و فاطمه خانم و ... من هم بازنشسته شده و حقوق بازنشستگی می گرفتم . اما در غیابش دعایش می کرد که آن زمان کمتر کسی حاضر می شد دخترش درس بخواند و پدربزرگ یکی از مردان روشنفکر آن زمان بود . گویا درس خواندن دخترها در دوران آنها فیل اوغلو فلکین ایشیدی ( کار فلک پسر فیل بود .) رقیه می توانست در خانه مشقهایش را انجام دهد . اما تا می خواست تکالیف حساب و هندسه را بنویسد و بخواند مادرش دعوایش می کرد که من حساب را می خواهم چه کار فارسی بخوان که بتوانی قرآن را نیز بخوانی و باسواد شوی . مگر می خواهی بقال سرکوچه مان بشوی که از یک تا صد می نویسی ؟ سکینه هم تاریخ و جغرافیا را که آن زمانها بزرگ و به اندازه مجله جوانان بود با عجله می خواند و از پدرش که عصر به خانه برمی گشت پنهان می کرد . چون پدر نیز فکر می کرد درس خواندن در خواندن و نوشتن و ازبر کردن شعرهای بوستان و گلستان خلاصه می شود . تاریخ به چه درد می خورد مگر سکینه قرار است تاریخ نگار شاه عباس شود ؟ حالا نمی دانم دختران دیگر چگونه درس خواندند .
در چنین محیطی مادر سنبل بنیادی شیرزن و شیردل بود که کوه استواری شد و دخترش با تکیه بر چنین مادری ، سنبل بنیادی اولین زن معلم در شهرستان ماکو شد . در مورد سنبل بنیادی به همین اندازه می دانم که نوشتم . او سالها پیش درگذشته است . جوانها او را خوب نمی شناسند و تا از مادرم درموردش می پرسم صلوات و فاتحه می فرستد و دعایش می کند و می گوید خدا رحمتش کند چقدر رنج کشید . دوست داشتم بیوگرافی او را ، تاریخ تولد و وفاتش را ، میزان تحصیلاتش را همراه با یک قطعه عکسش در اینجا بنویسم . اما پیدا نکردم . می گویند دختر و نوه هایش در اروپا زندگی می کنند و شاید این نوشته را ببینند . از دختر و نوه های سنبل خانم بنیادی خواهش می کنم که در صورت دیدن این پست با من تماس بگیرند تا این پست را کامل کنم
.




*


پی نوشت دو عکس از مرحوم سنبل بنیادی اولین زن معلم در ماکو












حکایت شاه عباس و هندوانه فروش

حکایتی دیگر از اورقیه آنا و با اقتباس از آذر نت
می گویند در زمان حکومت شاه عباس مرد باغبانی بود و در باغ خود میوه هائی چون هندوانه و خربزه می کاشت و با فروش آنها زندگانی می گذرانید . یکی از سالها دید که هندوانه هایش بزرگ و شیرین شده است . با خودش گفت : بهتر است مقداری از این هندوانه ها را بار الاغم بکنم و به شاه عباس هدیه کنم . هندوانه های درشت و خوب را بار الاغش کرد و به راه افتاد . می گویند ان زمانها شاه عباس و وزیرش با لباس درویشی از قصر خارج شده و در کوی و برزن به راه می افتادند و از احوال مردم مردم باخبر می شدند . آنها در بین راه به مرد باغبان رسیدند .
شاه عباس پرسید : بارت چیست و به کجا می بری ؟
مرد باغبان گفت : هندوانه است و به خدمت شاه عباس می برم .
شاه عباس خندید و گفت : ای بیچاره برای شاه عباس طلا و جواهر و اشیای قیمتی هدیه می کنند هندوانه نه .
آنها لعل و جواهر دارند و هدیه می کنند و من هندوانه ، وارین وئرن اوتانماز ( کسی که آنچه که دارد هدیه میکند خجالت نمی کشد.)
خدا پدرت را بیامرزد ، زحمت بیهوده می کشی . فکر نمی کنم شاه عباس چنین هدیه ای را از تو بپذیرد .
خوب اگر قبول کند چه بهتر ، قبول نکند الاغ را با بارش فرو می کنم به چشمش و برمی گردم .
بعد از خداحافظی با هنداونه فروش شاه عباس و وزیرش زودتر از او به قصر برگشتند . شاه عباس لباس شاهانه پوشید و بر تخت شاهی نشست . دیری نگذشت که مرد باغبان از راه رسید و هدیه اش را پیشکش پادشاه کرد . شاه عباس عصبانی شد و گفت :
مرد حسابی مردم برایم طلا و جواهر هدیه می کنند و تو هندوانه آورده ای ؟ هیچ خجالت نمی کشی ؟
قبله عالم به سلامت مردم طلا و جواهر دارند و من هندوانه .
شاه عباس با خشم گفت : من هندوانه لازم ندارم بارت را بردار و از قصر برو بیرون .
شاها چرا دیگر خشمگین می شوی می خواهی بردار نمی خواهی آنچه که به درویش گفتم حقت باشد .
بگو ببینم به درویش چه گفتی ؟
مرد خواست جواب ندهد که از خشم شاه عباس ترسید و آنچه که در راه به درویش گفته بود به شاه نیز گفت . شاه دستور داد بار مرد را خالی کردند و هر دو خورجین او را پر از طلا کردند . وزیر شاه عباس که از این بخشش شاه خوشش نیامده بود به شاه گفت :
هم اکنون می روم و طلا ها را از این مرد پس می گیرم .
نه تنها نمی توانی طلاها را از او پس بگیری که می ترسم اسبت را نیز ببازی .
اما وزیر پافشاری کرده به سراغ مرد که هنوز ازدروازه قصر خارج نشده بود رفت و به او گفت :
اجازه نمی دهم بروی مگر این که به سوال من درست جواب بدهی .
بفرما جناب وزیر .
بگو ببینم در آسمان چند ستاره وجود دارد ؟
به اندازه موهای بدن الاغم .
این سوال را درست جواب دادی . حالا بگو ببینم خدا کجاست ؟
جواب سوالتان خیلی آسان است اما متاسفانه من سوار الاغ هستم و گناه است که من سوار بر الاغ نامش را ببرم . اجازه بدهید که سوار اسب شما شوم و جواب این سوال را بدهم .
وزیر از اسب خود پیاده شد ومرد خورجین ها را از روی الاغ برداشته برروی اسب نهاد و روی اسب پرید و گفت :
جناب وزیر آن بالا را نگاه کن خدا آن بالاست و تا وزیر به بالا نگاه کرد ، تازیانه ای بر اسب زد و دور برداشت و از محل دور شد . هرچه وزیر داد و قال کرد سودی نبخشید و مرد با اسب وزیر و طلاهای هدیه گرفته از قصر دور شد . شاه عباس قاه قاه خندید و گفت : خجالتیوین یارسی منیم اولسون ( نصف خجالتت مال من ) نه تنها نتوانستی طلاها را از او پس بگیری که اسب خودت را نیز به او دادی .

2007-11-25

گفتگو

گفت : چه غذای خوشمزه ای ! بونو پیشیرن ال درد گؤرمه سین ./ دستی که این غذا را پخته درد نبیند
گفتم : نوش جان
گفت : این کیک خیلی خوشمزه است شیرینی و خامه زیادی حالم را به هم می زند . خامه و مزه این کیک به اندازه است .دادیندان دویماق اولمور / بس که خوشمزه است آدم سیر نمی شود
گفتم : نوش جان . قابل شما را ندارد
گفت : چه خانه آرام و ساده و مرتبی
گفتم : خیلی ممنون از محبت شما
گفت : از هر انگشت شما هنری می بارد . این پلیور خیلی قشنگ است
گفتم : شرمنده ام از این همه محبت شما
گفت : این شال تقدیم شما . یکی برای خواهرم خریدم و یکی هم برای شما . رنگارنگ است .نمیدانم خوشتان می آید ؟
گفتم : بسیار زیباست ، به زیبائی رنگین کمان
گفت : تا دیداری دیگر خدانگهدار
گفتم : خدا پشت و پناهتان
و آنگاه صداها را مقایسه کردم
گفت : این چه غذائیست که پخته ای ؟ تف به رویت ، غذا پختن بلد نیستی ؟ مثل مادر فلان فلان شده ات نگو ات گتیر کوفته ایسته ( گوشت بیاور کوفته بخواه ) این چه آشی است ؟ شبیه استفراغ مادرم است . این پلیور چیست که بافته ای ؟ شبیه .... من است . تو که همه اش سرت درد می کند ، بیماری ؟ برو بیمارستان و بستری شو خانه من بیمارستان نیست . دستایت را نگاه کن شبیه پیرزنهاست . آدم چندشش می شود . هیچ لباسی مناسب هیکل بی ریخت تو پیدا نکردم . به این چادرشب ابریشمی دست نزن برای مادرم خریده ام

2007-11-20

اورقیه آنا

می گویند مادربزرگ مرحومم در عنفوان جوانی درگذشت . پدربزرگ بعد از او به فکر مادری برای بچه های قد و نیم قدش افتاد . او به دنبال زن نازا می گشت . حالا برای خودش هم دلایلی داشت نمی دانم . اما باز می گویند که تعداد بچه هایش را کافی می دانست و نمی خواست زنی دیگر بیاید و بچه ای بزاید و خانه اش دو رگه شود . خلاصه گشت و گشت اورقیه آنا را پیدا کرد و با او ازدواج کرد . اورقیه آنا بیوه زن پیری بود که سه بار ازدواج کرده واز قرار معلوم پدربزرگ ما شوهر چهارمش بود . اورقیه آنا باور داشت که چون روز سیزده بدر به دنیا آمده است زنی بدشانس و بد اقبال است . مردم به شوخی می گفتند او باید سر سیزده شوهر را بخورد تا عمر خودش تمام شود . اما بد اقبالی او از روز تولدش نبود بلکه نازائیش بود . شوهر اولش جوانمرگ شده بود شوهر دوم و سوم به دلیل نازائیش طلاقش داده بودند . مرحوم دل خونی از بازگشت مکرر به خانه پدرش داشت . خودش را گناهکار نمی دانست از فلک و اقبال خود شکوه داشت . گاهی اوقات از شوهرانش صحبت می کرد یکی مهربان بود ، آن دیگری بداخلاق بود ، سومی کتک می زد . می گفت : همان طور که مرا شوهر دادند برای آنها نیز زن گرفتند . من هر چهار همسرم را شب عروسی دیدم . از مرحوم شوهر اول هیچ خوشم نیامد و وجودش را تحمل کردم خدا می داند او هم از من خوشش آمده بود یا به اجبار پدرش تا دم مرگ مجبور به زندگی با من شد .
اورقیه آنا تا درگذشت پدربزرگم با او زندگی کرد . اگر چه فرزندی نداشت اما برای خودش مادرشوهری بود و کلید آشپزخانه وعروس و نوه هائی داشت و احساس رضایت می کرد و در بین فرزندان ناتنی اش پدر و مادرم را از همه بیشتر دوست داشت .بعد از درگذشت پدربزرگ ، همراه ما به تبریز آمد . او دیگرخیلی پیر شده بود و پدر و مادر و برادرش درگذشته بودند . بجز برادرزاده هایش کسی را نداشت . یادش به خیر چه قصه های قشنگی تعریف می کرد . در بین قصه هایش ملک محمد و زمرد قوشو ، را خیلی دوست داشتم . گاهی اوقات که زیادی شلوغی می کردم ، از اوگوبولوخ می ترسیدم . آخر اوگوبولوخ بچه های شلوغ و بد را تنبیه می کرد و به بچه های خوب پاداش می داد .
به تبریز که کوچ کردیم با دائی پدرم که او نیز پیرمردی بود و بعد از درگذشت زنش ازدواج نکرده بود همسایه شدیم . دائی پدر، بیشتر اوقات میهمان ما بود و از خوردن غذاهای سنتی اورقیه آنا بسیار لذت می برد . رفت و آمد او به خانه ما هر روز بیشتر و بیشتر می شد . او خانه بزرگی داشت و دورتا دور خانه اتاق بود و مثل خانه قمر خانم هر اتاق را به یکی اجاره داده بود و زندگی می گذرانید . روزها و ماهها گذشت و تعریف و توصیف از غذاهای اورقیه آنا تبدیل به تعریف و توصیف از لطافت دستها و زیبائی چشمها تبدیل شد . حالا دیگر وقتی دائی به خانه ما می آمد یک شاخه گل یا غنچه تر و تازه ای از باغچه حیاطش می چید و تقدیم اورقیه آنا می کرد و برایش دعا می خواند که این دستهای هنرمندت درد نبیند که این شاخه گل را تقدیم دستهای ظریفت می کنم . اورقیه آنا نیز با عشوه و ناز خودش جواب می داد و تشکر می کرد . بالاخره روزی از روزها دائی کت شلوار نویش را پوشید ، عطر مشهدش را زد ، عصایش را به دست گرفت و برای خواستگاری اورقیه آنا به خانه مان آمد . آمدن او و درخواست ازدواجش پدرم را خشمگین کرد . یعنی چه پیرمرد از سن و سالش خجالت نمی کشد . دوستان اورقیه آنا را نصیحت کردند که تو دیگر دختر هفده ساله نیستی که عاشق شوی . یک پایت لب گور است . می گفتند : هشتاد یاشیندا دامبرئی چالما ( سر پیری و معرکه گیری ) اما گوش دل او فقط صدای دلش را می شنید . او می خواست آخرین سالهای عمرش را کنار مرد محبوبش بگذراند . او از شنیدن نوای عاشقانه دائی از زندگی لذت می برد و همراه او زمزمه می کرد :
...
قاشی قارا دیلبریم / دلبر سیه چشمم
گؤزو شهلا دیلبریم / دلبر شهلا چشمم
گل رحم ائیله ، قلبیمه / بیا رحم کن ، بر دلم
وورما یارا دیلبریم / زخم نزن دلبرم
...
بایاتیلار باشلاندی / دوبیتی ها شروع شدند
عشق اوره کده جوشلاندی / عشق در دلها جوشید
دوسلارا خبر وئرین / به دوستان خبر دهید
منیم تویوم باشلاندی / عروسی من شروع شد
...
می گفت : مگر خدا مرد را آفریده که همه اش داد بکشد و کتک بزند و فحش بدهد ؟ پیری این مرد را نگاه نکنید ببینید چه دل لطیفی دارد . او محبت و نوازش سرش می شود غیرت و مردی را فقط در زور گفتن نمی داند . هر وقت می آید از حیاط باغچه اش برایم یک شاخه گل می چیند و می آورد . برایم بایاتی می خواند . مگر من حق ندارم آخر عمرم هم که شده از مهر و لطف مرد محبویم لذت ببرم و احساس آرامش کنم ؟
بالاخره هم این حق را به خودش داد و به مرد محبوبش جواب مثبت دارد و به محضر رفتند . صیغه عقد جاری شد و با هم مدتی هر چند کوتاه عاشقانه زندگی کردند .
روحش شاد و به قول خودش که در آخر قصه هایش می گفت : گویدن اوچ آلما دوشدو ، بیری ناغیل دییه نه یئتیشدی ، بیری منه یئتیشدی ، بیرینی ده دیلیم ائله دیم قولاق آسانلارا بیر دیلیم وئردیم .
از آسمان سه تا سیب افتاد یکی به قصه گو رسید ، دومی به من رسید ، سومی را قاچ کردم و به هر یک از شنوندگان قصه یک قاچ دادم
.

2007-11-19

باز هم یک ضرب المثل

کبوتر با کبوتر باز با باز
کند همجنس با همجنس پرواز

تایلی تایین تاپماسا ، یاماندی حالی گونو
داشتم در این عالم وبگردی می کردم که به رسیدم . یک عالمه شعر و قصه و ترانه و بیوگرافی خوانندگان آذربایجانی و فیلمها رسیدم . به قسمت حکایتها که سر زدم بی اختیار یاد اورقیه آنا ( مادربزرگ رقیه ) افتادم . مرحوم اورقیه آنا منبع قصه و بایاتی و ضرب المثل بود . در بین حکایتها به ضرب المثلی رسیدم که از اورقیه آنا هم طوری دیگر شنیده بودم . در این پست این حکایت از او را که در آذر اورگ خواندم می نویسم و در پست بعدی سرگذشت و قصه عشقش را خواهم نوشت .
می گویند روزی روزگاری در جنگلی بزرگ ، موشی با قورباغه ای دوست بود . دوستی آنها بسیار عمیق بود . موش هر روز کنار برکه می آمد و آواز دلنشین غور غور قورباغه را گوش می کرد و با عشوه و طنازی فراوان می رقصید . هر چه اطرافیان به این دو تذکر می دادند که آخر دوستی موش و قورباغه دیگر چه صیغه ای است ؟ هیچ کدام گوش شنوا نداشتند . روزی که همدیگر را نمی دیدند از غصه دق می کردند . تا این که یک روز موش به قورباغه گفت : قورباغه جان الهی فدای آواز خوشت شوم ، ای به قربان حنجره طلائی و دهان غنچه ات ، ای من به قربان چشمان شهلایت ،آخر من وقتی دلم برایت تنگ می شود و نمی توانم پیدایت کنم از غصه بیمار می شوم . قورباغه جواب داد : الهی که من فدای قد و قامت رشیدت ، ای من به قربان دم ابریشمی ات . من نیز وقتی تو را نمی بینم حال و احوالم خراب می شود . چاره ای بیندیش تا از نعمت دیدار هم محروم نشویم .هر دو به فکر فرو رفتند و یکباره موش گفت : راه حل را پیدا کردم اگر موافق باشی می روم و طنابی دراز پیدا می کنم و یک سرش را به پای تو و سر دیگرش را به پای خودم می بندم . آن وقت هر وقت دلمان برای همدیگر تنگ شد طناب را می کشیم و به هم می رسیم . قورباغه فکر موش را پسندید . موش رفت و طنابی دراز آورد و یک سرش را به پای خودش و سر دیگرش را به پای قورباغه بست و به این ترتیب مدتی گذشت . صبح یک روزی موش با آفتابه حیاط خانه اش را آب پاشید و جارو را برداشت و مشغول جارو کردن حیاط خانه اش شد . ازقضای روزگاز پرنده ای که برای یافتن غذا به بچه هایش از لانه بیرون آمده بود ، موش را دید و از آن بالا خیز برداشت و موش بیچاره را به چنگال گرفت و به طرف لانه اش به پرواز درآمد همزمان با دور شدن پرنده قورباغه که یک پایش با طناب به پای موش بسته شده بود نیز به آسمان بلند شد . پرواز قورباغه توجه دیگر حیوانات جنگل را به خود جلب کرد همه او را به همدیگر نشان می دادند ومی گفتند : همه جورش را دیده بودیم و پرواز قورباغه را ندیده بودیم . طوطی که بالای درخت نشسته بود قاه قاه خندید و با صدای بلند پرسید : آهای قورباغه وسط آسمان چه می کنی نکند هوس کرده ای صبحانه بچه های خانم پرنده بشوی .
قورباغه گفت : تایلی تایین تاپماسا پیس اولار آخیر گونو .قورباغا سیچانا تای اولسا من گونه قالار آخیری
هر کسی با همجنس خود دوست نشود آخرش بد می شود ، قورباغه که همجنس موش شد به روز من می افتد آخرش

2007-11-15

ای قصه های تلخ


نادیا انجمن زن جوان افغانی ، دو سال پیش آبان ماه 1384 ساده و بی صدا ، با فریادهای خفه شده در گلویش ، زیر مشت و لگد شوهرش لت و پار شد . او هنگام کشته شدن 25 سال داشت . سرگذشت او را در همین دو سطر نوشتم و دیگر چه بنویسم .
...
ای قصه های تلخ
عمریست دفتر دل ما خانه شماست
ای چشمهای غمزده ، این گونه های زرد
آثار شوم عادت خصمانه شماست
*
ای شاخه های غم
صد نوبهار امید و صد مهرگان گذشت
بس غنچه ها که داغ به دل از جهان گذشت
صد راه بسته واشد و صد کاروان گذشت
فرعون مرد و قصه نمرودیان گذشت
اما شما هنوز چنان سبز و تازه اید
گوئی ز بطن باغچه امروز زاده اید
*
ای شعله های یاس
یک روز از دیار دل ما سفر کنید
تنها نه قلب ماست سزاوار سوختن
یک بار هم به خانه دیگر گذر کنید
*
ای قصه های تلخ
جانها به لب رسیده ز مهمانی شما
زنهار ، جستجوگر مسکن اگر نه اید
فرداست کز خرابه غمپاره روزگار
ما رخت بسته ایم و شما زار و بی پناه
در برزخ زمان
بی خانه مانده اید
برگزیده اشعار نادیا انجمن در اینجا

2007-11-09

گؤزل : زیبا


گؤزل دختری ساکت و کم حرف و گوشه گیر بود . به ندرت شلوغی و دعوا می کرد . روی هم رفته توی لاک خودش بود و کاری به کار کسی نداشت . بی سر و صدا درسش را می خواند . یک سال هم دیرتر به مدرسه اش فرستاده بودند . چون پدربزرگش فکر می کرد دختر درس بخواند یا نخواند بالاخره باید به خانه شوهر برود و شوهرداری و بچه داری بکند . یک دختر خوب باید پختن و شستن و جارو کردن را خوب یاد بگیرد . شاید دلیل راه یافتنش به مدرسه کوچ آنها از ده به شهر بود . مادربزرگ پیر و شکسته اش گاهی هنگام خرید نان سنگک تازه از کنار مدرسه می گذشت و سری به من می زد و اوضاع نوه اش را می پرسید . مادر گؤزل درگذشته بود و پدر زنی دیگر گرفته بود . اما گویا در طایفه آنها زن جوان بیشتر درخانه می ماند و به کارهای خانه می رسید . به عقیده آنها گناه است که زن جوان از خانه بیرون برود و مردی او را ببیند و خدای نکرده از چشم و ابرویش خوشش بیاید .
روزی از روزها زنگ انشا ، موضوع انشا را روی تخته سیاه نوشتم : چرا پدر و مادر خود را دوست دارید ؟
بچه ها انشایشان را نوشتند . در مورد انشای گؤزل یک کمی کنجکاو بودم . می دانستم که او در انشای خود از احساس خودش در مورد مادر و پدر و چگونگی مرگ مادرش خواهد نوشت . بنابراین بعد از دو نفر ، او را پای تخته سیاه صدا کردم . همراه با دفتر انشایش پای تخته سیاه آمد و چنین خواند : من یک پدربزرگ و یک مادربزرگ و یک پدر و یک مادر و یک عالمه خواهر و برادر دارم . پدر بزرگ و پدر من هر روز صبح زود از خواب بیدار می شوند و به خانه اوستا علی می روند . در خانه شان را می زنند و همراه اوستا علی سر کار می روند . اوستا علی خانه می سازد و پدربزرگ و پدربرایش آجر و سیمان و گچ می آورند . نشانه گیری پدربزرگم خیلی عالی است او می تواند آجر را پرتاب کند و اوستا علی هم با مهارت آن را در هوا بگیرد . در ده خودمان گاو و گوسفند و بوقلمون داشتیم . مزرعه هم داشتیم . ما شیر و ماست را از حاج حسین مغازه دار نمی خریدیم . من مادر هم داشتم او خیلی قشنگ بود . یک روز زمستانی کبریت روشن شد ، نفت آتش گرفت و مادرمان هم سوخت و مرد . بعد از مردن مادرم ، پدر ، مادر دیگری به خانه آورد . اما دل من همیشه برای مادرم تنگ می شود . این بود انشای من شاد باد آموزگار من .
انشا طولانی بود . من فقط خلاصه ای از آن را اینجا نوشتم . داشتم دفترش را کنترل می کردم آهسته پرسیدم : کبریت که روشن شد ، نفت که آتش گرفت ، کجا سوخت که موجب سوختن مادر و مردنش شد ؟ چه کسی خانه بود و چرا زود آتش را خاموش نکردند ؟ آهسته جوابم داد : پدر خانه بود . داشت دعوایش می کرد و کتکش می زد و مادرم گریه می کرد . بعد پدر از اتاق بیرون رفت . مادرم داشت بخاری نفتی را که از شهر خریده و آورده بودیم روشن می کرد . داشت ظرف نفت را روی جانفتی برمی گرداند و در حالی که گریه می کرد با خودش زمزمه می کرد که دلی شیطان دئییر اؤزووی اوتدا یاخاوی قورتار ( شیطونه میگه خودتو آتش بزن و راحت شو ) پدر صدایش را شنید و داد زد می خواهی خودت را آتش بزنی ؟ این طوری آتش بزن . بعد از چند لحظه داد و فریاد مادرم بلند شد که ای وای سوختم . مادرم در حالی که آتش گرفته بود و زبانه می کشید به حیاط دوید و پدرم پشت سرش دوید . می خواست او را بگیرد و آتش را خاموش کند . هر دو دستپاچه شده بودند . همسایه ها به خانه ریختند و بالاخره پدر با لحافی که دور مادرم پیچید آتش را خاموش کرد . او را سوار تراکتور کردند که به شهر و بیمارستان برسانند اما مادرم در راه جان داد . پدر گفت که بخاری آتش گرفت و به مادر سرایت کرد و موجب مرگ او شد . اما من ظرف نفت را دست پدر دیدم . او نفت را روی مادرم و بدنه بخاری پاشید و کبریت را کشید . من دیدم او مادرم را سوزاند . هر وقت به ده می رویم ، سر مزار مادرم می رویم . پدر سر مزارش به سختی گریه می کند و از او معذرت می خواهد . اما من توی دلم به مادرم قول می دهم که خوب درس بخوانم و وکیل یا قاضی بشوم آن وقت پدر را محاکمه خواهم کرد . او را به جرم آتش زدن مادرم مجازات خواهم کرد . گفتم : گؤزل جان وقتی مادرت درگذشت تو هنوز کودک بودی . من فکر می کنم پدر و مادرت بلد نبودند بخاری که تازه از شهر خریده و در اتاق نصب کرده بودند روشن کنند . بخاری نفتی زود آتش می گیرد و اگر دقت نشود اتاق و خانه را هم به آتش می کشد . گفت : بچه نبودم یادم می آید . مادرم خیلی کتک می خورد آن هم به خاطر دیر آوردن آفتابه برای پدر و.... و . صدای پدر هنوز در گوشم است و اذیتم می کند . شما باور نکنید . صبر کنید ، یک روزی ثابت خواهم کرد . خواستم بگویم نمی توانی قاضی شوی زیرا زن نصف مرد است و نصف مرد هم که نمی تواند قضاوت کند . پس چنین آرزوئی نکن . اما با خودم گفتم : چرا توی ذوقش بزنم ؟ یای وار قیش وار چوخ ایش وار ( تابستان است و زمستان است و خیلی کار است . ) خدا را چه دیدی شاید تا آن موقع توانستی قاضی بشوی .
حالا پس از گذشت سالها ، از گؤزل خبری ندارم . شاید حالا به قول خودش وکیل شده ، شاید صحنه سوختن مادرش را دقیق تر بررسی کرده و پدر را تبرئه کرده و شاید هنوز هم نسبت به پدرش کینه دار هست . از سرانجام این ماجرا خبر ندارم .
همه ما چه مرد چه زن ، به طریقی مزه سوختن را چشیده ایم . هنگام سرخ کردن سیب زمین ، هنگام برداشتن ماهی تابه و شاید هنگام آبکش کردن برنج پایمان لغزیده و آب داغ قابلمه به زمین ریخته و آقاشوهری آن دور و برها بوده که بگوید نگران جان بی ارزش تو نیستم مواظب برنج باش که کیلوئی هشتصد تومان است .
چه می شود که زنی چنان از زندگی سیر می شود که آرزوی مردن آن هم به وسیله شعله های سهمگین آتش می کند ؟

2007-11-06

درد دلی دوستانه با مامان ها

و شاید
یک انشای بی مزه

داشتم کتاب فارسی کلاس دوم را ورق می زدم . چشمم به شعر خانواده اش افتاد که بابا نخستین و مادر خانم خانه است . نمی دانم چرا ذهنم یک کمی آشفته شد . خوب دارد به بچه اول بودن پدر و زن خانه بودن مادر را یاد می دهد چرا باید فکردیگری بکنم . شاید من اشتباه می کنم . صفحات را همین طوری ورق زدم مطالب کتاب تغییر کرده و اندازه اش نیز بزرگتر شده و هر پایه دو جلد کتاب « بخوانیم » و « بنویسیم » دارد . در بین صفحات « دوستان ما » را پیدا کردم و یاد انشائی افتادم که چند سال پیش به این سبک و با نام « خانه ما » نوشته بودم .
خانه ما
در خانه ما چه کسی رئیس است ؟ آن مرد ، همان مردی که پسر مادرشوهر است .
چه کسی مقررات را می نویسد ؟ آن مرد ، همان مردی که پسر مادربزرگ است .
چه کسی مقررات را اجرا می کند ؟ آن مرد ، همان مردی که پسر خاله است .
چه کسی شلاق می زند ؟ آن مرد ، همان مردی که پسرعمه است .
چه کسی کتک خوردن زن را جایز و امری طبیعی می داند ؟ آن مرد ، همان مردی که بزرگ قبیله است .
و سرانجام چه کسی این مردان را تربیت می کند ؟ آن زن همان زنی که عمه و خاله و مادرشوهر و مادربزرگ و خواهر و زن عمو و زن دائی است و آن زن ، زنی که من هستم .
...
از پدر ترسیدیم زیرا هنگام شلوغی و جنب و جوش زیاد گفتند : صبر کن پدرت خانه بیاید.از برادر ترسیدیم زیرا گفتند : دختر باید بعد از پدر از برادر حساب ببرد . از آقا شوهر ترسیدیم زیرا گفتند : آقا شوهر ولی نعمت زن هست وبر زن واجب است که اطاعت کند . ترسیدیم و دست به دست آقاشوهرها دادیم و این ترس و اضطراب را به فرزندانمان منتقل کردیم . این چنین بود که پذیرقتن ستم از نسلی به نسلی دیگر منتقل شد و به ما رسید . اکنون برای از بین بردن ستم و رسیدن به برابری امضا کردن طومار و اعتراض درست است ، اما کافی نیست .
حرف من با جوان تر هاست ، با مامان نازپندار ، مامان صبا ، مامان دنی ، مامان آوین ، مامان حسین و مامان علی و.... و دختران جوانی که مادران آینده خواهند شد . به فرزندان از هم اکنون بیاموزیم که یک باید با یک برابر باشد ، چون خدا خودش این چنین آفرید ، که خدا عادل است و نابرابری را نمی پذیرد . بیاموزیم که خدا دختر و پسر را یکسان آفرید ، که در نظر او باتقوی ترینها برترند . خدا برده داری را دوست ندارد . نه پسر و نه دختر هیچکدام برده و بنده دیگری نیست . زن و شوهر باید دو دوست و دو دلداده باشند . در گوششان زمزمه کنیم آنقدر که برابری را بیاموزند و آینده را درست بسازند . سرانجام همه رفتنی هستیم . رئیس خانه نیز رفتنیست . بگذاریم آنکه جایش را می گیرد نه به قصد ریاست بلکه به قصد رفاقت و دوستی بر آن صندلی تکیه کند . فکر نکنید با یک گل بهار نمی شود که شما هزاران و میلیونها گلید و با هزاران و میلیونها گل زمستان نیز بهار می شود و جهنم به جنت مبدل می شود .
...
دلم خیلی گرفت . صدای داریوش را می شنوم .
نمی خوام مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم
بوی گندم مال من
هرچی می کارم مال من
یه وجب خاک مال من
هر چی که دارم مال من

2007-11-01

الماس

چند روز پیش میهمانی از ایران داشتم . الماس دختر جوانی است که حدود سی و چند سال سن دارد و در یکی از ادارات کارمند است و چون با پدرومادرش زندگی می کند از نطر مادی و معنوی زندگی آرام و مرتبی دارد . یک ماه مرخصی گرفته و به قصد آشنائی بیشتر با نامزدش به آلمان سفر کرده ، برای صرف ناهار میهمان من بود . دوستان دیگری نیز آمده بودند و دور هم جمع شده بودیم . سر میز ناهار متوجه شدم که الماس انگشتری نامزدی به انگشت ندارد . پرسیدم : انگشتر نامزدیت کو ؟ جواب داد : به یداله پس دادم . من و او برای همدیگر ساخته نشده ایم . در حالی که از تعجب چشمانم از حدقه درآمده بود گفتم : یعنی چه که حلقه را پس دادی ؟ جواب پدر و مادر و عمو و زن عمویت را چه می دهی ؟ مردم پشت سرت چه می گویند ؟ خیلی راحت گفت : به پدر و مادر و عمو و زن عمو می گویم به توافق نرسیدیم . همدیگر را نپسندیدیم . خوب مردم هر طور که دوست دارند فکر کنند . من که نمی توانم به خاطر حرف مردم هم خود و هم یداله را بدبخت کنم .
همگی ساکت و بهت زده ناهارمان را خوردیم . جل الخالق . دختری جرات کرده پس از مراسم رسمی نامزدی و سفر به خانه نامزد ، انگشتری را پس بدهد و نامزدی را به هم بزند . طاقت نیاوردم و پرسیدم : آخر بیچاره یداله چه عیبی دارد که موجب شده تغییر عقیده بدهی ؟ گفت : به نظر من یداله هزار و یک عیب دارد و به نظر یداله من هم هزار و یک عیب دارم . خدا را شکر که به اینجا آمدم و از نزدیک با یکدیگر آشنا شدیم .او حدود بیست سال است که اینجا زندگی می کند و من فقط چند سالی یک بار که به ایران سفر می کرد می دیدمش . فقط ظاهر را می دیدم . اسمش را عوض کرده و مردم امین صدایش می کنند. گفتم : این که مشکلی نیست دبیرستان یادت هست ؟ خدیجه اسمش را عوض کرده وخاطره شده بود . کلثوم هم می گفت از این به بعد کاترین صدایم کنید و .. این که موضوع مهمی نیست . گفت : خیلی هم مهم است یداله که بچه دبیرستانی نیست . حالا مردی است و برای خودش موقعیتی دارد . آدمی که در این سن و سال اسم عوض کند ، فردا پس فردا کارهای دیگری هم از او سر می زند . تازه موضوع فقط این نیست ، خودش برایم دعوتنامه فرستاده و من ناسلامتی میهمانش هستم . به خرید که رفتیم نصف پول خرید را از من گرفت . در پمپ بنزین نیز نصف پول بنزین را پرداخت کردم . یک بار هم به دیدن دوستی که وضع حمل کرده بود ، رفتیم و پول کادو را نیز نصف کرد . همه جور آدم دیده بودم اینجوریش را ندیده بودم . می گوید اینجا اروپا است و زندگی مشترک است و زن و مرد با هم فرق ندارند و باید هر کس مخارج زندگی خودش را تامین کند . تحقیق کردم و دیدم که اگر اینجا بیایم کاری را که در ایران دارم نمی توانم پیدا کنم . من مسلط به زبان انگلیسی هستم . اما اینجا که بیایم باید آلمانی یاد بگیرم . خیلی درس خواندم حالا دیگر می خواهم استراحت کنم .
یکی یکی دلایل به هم خوردن نامزدی را شرح می داد . من به اصل موضوع کاری نداشتم . فکرم را خود الماس مشغول کرده بود دلم به حالش می سوخت . وقتی به ایران برگشت و به خانواده گفت که نامزدی را به هم زده آیا بین دو برادر دشمنی به وجود نخواهد آمد ؟ پدرش چه خواهد کرد ؟ کسی سرزنش نخواهد کرد ؟
بعد از رفتنش هر یک از دوستان نوعی اظهارنظر می کردند . لیلی می گفت : خدا مرگم بدهد . دخترهای این دور و زمانه آداب و رسوم و حیا سرشان نمی شود . آمده و یک ماه خانه پسره مانده و حالا می گوید نمی خواهم . فریده می گفت : خدا به دور ، دختر بی چشم و رو از آن سر دنیا بلند شده و اینجا آمده که شوهر پیدا کند . خوب معلوم است دیگر سن و سالی از او گذشته و در ایران هم کسی پیر دختر را نمی گیرد . پروین می گفت : دختر عاقل به این می گویند او باشدا پیس اولونجا قوی بو باشدا پیس اولوم ( به جای اینکه در آخر بد شوم ، بگذار حالا بگویند بد است ) فکرش را پسندیدم . عوض اینکه بیاید و چند ماه دیگر کارشان به طلاق بکشد . حالا آمده وهر دو به خصوصیات هم پی بردند و نامزدی را به هم زدند .
شبی که او به خانه شان رسید . دلم در آشوب بود . خانه شان مثل فیلمی از نظرم می گذشت . پدرش فریاد می کشید که سکه یک پولم کردی . برادرش با خشم می گفت : برو و بمیر . عمویش می گفت : دختر به این پرروئی ندیده بودیم . خوب نمی خواستی از اول می گفتی چرا ما را بازی دادی ؟ مادرش می گفت : حالا جواب در و همسایه را چه بدهم ؟ عمه اش می گفت : تو دیگر دختر بیست ساله نیستی که خواستگار فراوان داشته باشی . به پسرعمویت جواب رد دادی . دیگر کسی از تو خواستگاری نخواهد کرد . در خانه بمان و پیر دختر شو و ترشی ات را بگیریم .
تا پاسی از شب خوابم نبرد . آخر نمی دانید سرزنش و سرکوفت چقدر تلخ است ، نمی دانید شماتت چه شکنجه ایست . مرحوم مادربزرگم در تلخی سرزنش و شماتت شعری می خواند که قسمتهائی از آن را به خاطر دارم .
...
دئدیلر آی زینب خانیم پرسیدند ای خانم زینب
نئجه کئچدی یامان حالین حال و احوال تلخت چگونه گذشت ؟
هانسی اودا چوخ آلیشدین ؟ به کدام آتش بیشتر شعله ور شدی ؟
هانسی دردیوه چوخ یاندین ؟ به کدام دردت بیشتر سوختی ؟
حیسنین که سیک باشینا؟ به سر بریده حسین ؟
رقیه نین گؤز یاشینا ؟ یا به اشک چشمان رقیه ؟
هانسی دردین چوخ آجیدی ؟ کدام دردت خیلی تلخ بود ؟
اودلو اوره گیله دئدی با دل سوخته اش گقت
آمان شامین شماتتی امان از سرزنش شام
فغان شامین شماتتی فغان از سرزنش شام
....
بعد به خودم گفتم آخر به تو چه ، بگیر بخواب زن ، خودت کم درد داری ؟ خلاصه دعا خواندم و خوابیدم . عصر روز بعد الماس تلفن کرد و سلام و احوالپرسی کرد و بعد گوشی را به مادرش داد . کمی صحبت کردیم و سپس به خودم جرات دادم و پرسیدم چی شد ؟ گفت : عمو و عمه و پدرش و به طور کلی فامیل یک کمی ناراحت شدند . اما خوب هر دو تصمیم درستی گرفته اند . وقتی از اولین روز با هم سازش ندارند چرا باید ازدواج کنند و هم خود و هم اطرافیان را بیش از این ناراحت کنند . پرسیدم : آخر می گویند حالا دیگر زمانه عوض شده خیلی چیزها تغییر یافته . مردم روشنفکر شده اند و زندگی بهتر از قبل شده ؟ در جوابم گفت : این درست . اما فراموش نکن که ما در شهرستان زندگی می کنیم نه در شهر بزرگ . هنوز هم اینجا خیلی ها پای بند آداب و رسوم هستند ، اما نه به شدت آن قدیمها . جای تو آنجا راحت است . خدا را شکر کن که آن طرفی و از دغدغه های این طرف خبر نداری . آنجا در امن و امانی . زن این طرف دنیا آب خوش از گلویش پائین نمی رود . اگر تنها باشد و بدون سایه مردی و ... خدا به دادش برسد . خدا به تو رحم کرد
این سخنان را تنها از مادر الماس نمی شنیدم . همه می گویند . وقتی برای عرض تبریک یا تسلیت یا چشم روشنی و هر دلیل دیگر با زنان آن سوی دنیا که باید مامن و پناهگاه هر زن و مردی باشد ، این سخنان را می شنوم . دلم تنگ می شود برای زنان آن سوی آبها و برای خودم
.