ما مردم ماکو تا دلتان بخواهد برای اسم خدیجه ضرب المثل داریم .وقتی مادرم جائی می رفت و کمی دیر می آمد . پدرم می گفت کوچه لر خدیجه سی ( منظور خدیجه ای که همیشه گردش می کند و دیر به خانه می آید ) . گاهی که خواهر و برادر با هم دعوا می کردیم و چون زورم به برادر نمی رسید و داد می کشیدم مادر داداش دوستم عصبانی می شد و می گفت : خدیجه شووه ن سالما ( منظور مثل خدیجه الکی شیون نکن ) . خلاصه روزی از روزها نسبت به این ضرب المثهای فراوان در حق خدیجه خیلی کنجکاو شدم و پرسیدم : چرا این همه ضرب المثل آن هم به نام یک زن گفته شده است ؟ مفهومش چیست ؟ مادرم چنین تعریف کرد : آن قدیمها در محله ما آجانی با مادر و شش خواهر و برادر قد و نیم قدش زندگی می کرد . پدرش درگذشته بود و سرپرستی خانواده به او واگذار شده بود . این آجان ما در این قیل و قال زن نوجوانی به نام خدیجه گرفت . سن خدیجه خیلی کم بود و موظف به انجام همه کارهای خانه بود در حالی که سه خواهر شوهر و مادرشوهر جوان داشت خود تنهائی کار می کرد . ظهرها ظروف غذا را داخل تشت بزرگ مسی می گذاشت و تشت را روی سرش گذاشته به زنگمار می رفت . کار در کنار رودخانه تا زمانی که هوا گرم بود مشکل زیادی نداشت اما زمستانها شست و شو با آب سرد پدر آدمی را در می آورد . با آنکه ما در خانه مان کلفت داشتیم ، اما بیشتر اوقات در چله زمستان مادرشوهرم ما دو جاری را لب زنگمار می فرستاد که به کلفتمان کمک کنیم تا کار زودتر تمام شود . مادر شوهرم می گفت : اگر چه او کلفت است اما اونودا آنالار دوغوب ( اما مادری او را زائیده و عزیز مادرش است ) بعد از اینکه به کمک هم کار شست و شوی لب زنگمار تمام می شد به خدیجه نیز کمک می کردیم و او یک ریز به مادرشوهرو خواهر شوهرها و شوهرش فحش و ناسزا می داد . او را نکوهش می کردیم که این حرفها بد است و نگو، اما توی دلمان به او حق می دادیم . آخر انصاف چیز خوبی است . توی این سرما تنهائی کار کردن کار آسانی نیست . با این همه بدبختی که داشت عصرها که آجان به خانه می رسید زن بدبخت کتک هم می خورد که چرا غذا را زود نپخته ای ، چرا تنبلی می کنی ؟ و صدها چرای دیگر . گاهی اوقات خدیجه را می دیدی که چادرش را به گردنش بسته و در حالی که سطل ماست در دست داشت و به زمین و زمان فحش و بد و بیراه می گفت به بقالی میرفت تا می پرسیدی : خدیجه کجا با این همه اوقات تلخی ؟ جواب می داد که می روم برای فلان فلان شده و مادر و خواهر فلان فلان شده اش ماست بخرم تا کوفت کنند . پدرسوخته از کنار بقالی رد شده و نخواسته ماست بخرد . الهی که زهر مارشان شود و ... خدیجه سالهای سال در همسایگی ما با ستم فراوانی که در حقش می شد زندگی کرد مادرشوهرش درگذشت و او که مادرشوهر بود حاضر به زندگی در کنار پسر و عروسش نشد. او می گفت : ستمی که کشیده ام مراعقده ای کرده است و می ترسم به عروس بدی کنم .
...
آن زمانها که هنوز محصل بودم ، یکی از همسایه ها پدر و مادرم را برای شیرینی خوران دعوت کرد . مادرم بعد از بازگشت از مجلس گفت : عروس بسیار نوجوان و کم سن و سال تر از شماهاست . هنوز دوران عروسک بازیش تمام نشده است نمی فهمم این پدر و مادرها چه به عقلشان می رسد که دختربچه شان را به این زودی شوهر می دهند . لابد می ترسند شوهر تمام شود و دخترشان پیردختر شود . پدرم گفت : من ترجیح می دهم دخترهایم پیردختر شوند و با سن کم ازدواج نکنند . خلاصه هرکسی اظهارنظری کرد . اما بین خودمان باشد من وقتی می دیدم چنین پدری دارم که نمی خواهد دخترانش را زود شوهر بدهد از خودم خیلی خوشم می آمد ، چون آن زمانها کلاس هشتم بودم و بعضی وقتها می دیدم که همکلاسی هایمان را شوهر داده اند و طفلکی ها ترک تحصیل کرده اند . نمیدانید چقدر دلم به حال این همکلاسی هایم می سوخت . ما هر روز به مدرسه می آمدیم و با دفتر و کاغذ و کتاب سروکار داشتیم دو ساعت وقت غذا را هم یا تمرینهایمان را حل می کردیم و یا بافتنی یاد می گرفتیم و برای خودمان شال و دستکش و ... که دبیر خانه داری تکلیف می داد می بافتیم و هر وقت نقشه جالب بافتنی یاد می گرفتیم به همدیگر قول می دادیم اگر ازدواج کردیم برای آقا شوهرهای عزیزمان لباس این مدلی ببافیم . برای همین هم چند سالی بعد از ازدواج یکی از روزها نخ کانوا خریدم و می خواستم برای آقا شوهر شالی که خودش خواسته ببافم وقتی به خانه رسیدم شالی با همان نقشه بر گردنش دیدم و در اندک زمانی خبردار شدم چه کسی این شال را برایش بافته است . وای که چقدر دلم سوخت و کانوا را با همان پلاستیکش توی ظرف آشغال گذاشتم و به آشغالچی دادم . حالا کسی نبود بگوید ای دیوانه چرا دیگر آتش به مالت می زنی ؟ از آن به بعد هرگز برایش چیزی نبافتم . وای خدای من ، من باز هم از مطلب اصلی دور شدم کسی به من بگوید کیشی دن پیس دئمه سه ن ، گؤزوندن یاش چیخماز ؟ ( از آقا شوهربد نگوئی اشک از چشمت در نمی آید ؟ ) ولش کن و به مطلبت ادامه بده . خلاصه بیچاره هم سن و سالهای ما که می بایست صبح زود از خواب بیدار می شدند و برای اقا شوهرهایشان چای و صبحانه درست می کردند . خوشحال هم بودند که می توانند ماتیک بزنند و ابروهایشان را بردارند . راستش این ارزوی خیلی از ما دخترها بود که ماتیک بزنیم و آرایش کنیم . اما مادرهایمان می گفتند : دختری که قبل از ازدواج آرایش کند محمدی صورتش از بین می رود . به نظر آنها این محمدی همان حجب و حیا بود . تابستانها وقتی مادرانمان به مجلس روضه می رفتند با گل لاله عباسی لبهایمان را رنگ می کردیم . اما من ماتیک را بیشتر دوست داشتم و در غیاب مادرم ماتیکش را به لبهایم می مالیدم و در آینه خودم را تماشا می کردم . چقدر هم به من می آمد رنگ و رویم باز می شد . اگر چه ابروهای پرپشت و نامرتبی داشتم که می گفتند این هم حجب و حیاست . آخر چند تار مو با حجب و حیا چه نسبتی دارد ؟ می گفتند : پسری که می خواهد ازدواج کند باید بتواند دختر و زن را از هم تشخیص دهد و همچنین زن باید فقط خود را برای آقا شوهر بزک کند و در چشم او زیبا دیده شود . تازه یکی دیگر از وظایف زن این بود که نمی بایست به آقا شوهر بگوید بالای چشمت ابروست که بعد از مرگش توی قبر عقربها زبانش را نیش می زنند . من ترسو هم که چقدر از این عقربهای داخل قبر می ترسیدم . از شما چه پنهان که آن زمانها انس و جن و ... حتی حشرات موذی نیز وکیل و وصی آقاشوهرها بودند .
خلاصه کلام این عروس نوجوانی که به خانه بخت آمده بود خدیجه نام داشت . خدیجه دل پاک و صاف و ساده ای داشت . مهربان و صمیمی بود . حرفش را بدون شیله پیله می زد . از طنز و کنایه خوشش نمی آمد و می گفت حرفی داری رک بزن چرا با نام ملانصرالدین و عبید زاکانی و ... سخن می گوئی ؟ بگذار بگویند که فلانی آدم بی ادبی است . من و دخترهمسایه مان بیشتر اوقات با هم تکالیف مدرسه را انجام می دادیم . با هم بافتنی می بافتیم و کارهای دستی انجام می دادیم . هرگاه خدیجه می آمد و ما را سرگرم انجام تکالیف مدرسه می دید ، خم می شد و نگاهی به دفاتر ما می انداخت و می گفت : ای بیچاره ها شما توی این اسید سولفوریک در جا بزنید آخر سینوس کوسینوس که شوهر نمی شود زود شوهر کنید و لذت زندگی را بفهمید . بعضی وقتها هم شوخی های زشتی می کرد که خیلی بدمان می آمد تنها فحشی که بلد بودیم و به او می گفتیم : خاک توی سرت ، بود که مادرانمان اعتراض می کردند و می گفتند : با او کمتر حرف بزنید او زن است و شماها دختر . به حرفهایش گوش نکنید و جوابش را نیز ندهید . از ترس مادرانمان جوابش را نمی دادیم و او یکه تاز میدان میشد و هر چه دلش می خواست می گفت .
پس از گذشت چند سالی خدیجه مادر سه فرزند قد و نیم قد شد . روزی از روزها باز اسم بیچاره اش بر سر زبانها افتاد که از صبح تا ظهر از خانه بیرون می رود و ظهرها بیرون ساندویچ می خورد و غذا نمی پزد و مادرشوهر را گرسنه نگاه می دارد . زنان همسایه باشین گؤروب دانلیردیلار ( تا سرش را می دیدند سرزنش می کردند ) روزی که به خانه مان آمده بود مادرم سر سخن را باز کرد که کار بدی می کنی و پیرزن را گرسنه و تنها رها می کنی . خدیجه را می گوئید یک باره مثل بمب منفجر شد که چه کسی این یاوه ها را پشت سر من در می آورد ؟ مادرم کمی دلداریش داد و آرام نصیحتش کرد . اوکه همیشه می خندید و نسبت به همه کس و همه چیز بی اعتنا بود و مردم فکر می کردند سربه هوا و بی عاطفه و بی عقل است ، این بار سراپای وجودش لبریز از خشم شد . در جواب مادرم گفت : هفته گذشته دخترم بیمار شد و دکتر او را برای انجام آزمایش معرفی کرد برای اینکه از سلامتی دو فرزند دیگرم نیز مطمئن شوم از او خواستم هر سه را برای انجام آزمایش معرفی کند . صبح زود بچه ها را با شکم گرسنه به آزمایشگاه بردم و کارمان تا نزدیکیهای ساعت دوازده ظهر طول کشید . وقتی به خانه برمی گشتیم دیدم که گرسنگی هرچهار نفرمان را از پا انداخته است داخل ساندویچی شدیم و ساندویچی خوردیم و به خانه برگشتیم . مادرشوهرم اعتراض کرد که اول صبح رفته ای و ناهار آماده نیست . و من برایش ماجرای ساندویچ را تعریف کردم و چون او نمی خورد برایش نخریدم . خانم اخم و تخم کرد و املتی را که برایش درست کرده بودم نخورد و با کنایه به من گفت : ملانصرالدینه دئدیله ر آروادین گه زه ینتی دیر ، دئدی هئچ بیزه گلمه ز ( به ملانصرالدین گفتند زنت خیلی اینجا و آنجا می گردد ، گفت به خانه ما نمی آید . ) چرا به جای اینکه مرا نصیحت و سرزنش می کنید به مادرشوهرم نمی گوئید که از گیسوی سفیدت خجالت بکش و این همه سخن چین نباش . اگر آن روز تو ناهار را درست می کردی چه می شد ؟ الیوه کی یاپیشمازدی ( به دستت که نمی چسبید ) من که با شکم گرسنه به گردش نرفته بودم . نگران سلامتی بچه هایم بودم . من که عصر آن روز از شوهرم کتک خوردم و دل مادرش خنک شد چرا دیگر آبرویم را می برد ؟ آنگاه زد زیر گریه و برای اولین بار چشمان خدیجه رند بزله گو را پر اشک دیدیم . او همانجا قسم خورد که اگر روزی مادرشوهرش بیمار و از کار افتاده شود و احتیاج به پرستاری داشته باشد او را راهی خانه سالمندان ( که آن زمانها تازه به وجود آمده بود ) خواهد کرد .
سالها گذشت و فرزندان خدیجه بزرگ شدند و مادرشوهر پیر و شکسته و زمین گیر شد . هر روز صبح زود خدیجه به کمک بچه ها و شوهرش مادرشوهر را تر و خشک می کرد و لباس و ملافه تمیز به او می پوشانید و آنانکه به عیادت مادرشوهر می رفتند پیرزن را مثل دسته گلی خوشبو و تمیز در رختخواب می دیدند . می گفت : هنوز نسبت به این زن کینه دارم ، هنوز آنچه که با من کرده یادم نرفته است . قسم خورده بودم که هنگام پیری اش تلافی کنم . قسم خورده بودم که ولش کنم تا در کثافت خود اغشته شود . اما اولین شب بیماری اش دست روی دلم گذاشتم و لمسش کردم و متوجه شدم که از سنگ نیست .
می گویند او سالهاست که مادرشوهر است و عروسش شاغل است . پسرش می خواست کلید خانه شان را به او
تحویل دهد که نگرفته و گفته : داخل خانه ای که صاحبخانه اش بیرون باشد نمی شوم . برخلاف مادرشوهرهای ما که خانه پسر را متعلق به خود و عروس را میهمان و مسافر میپندارند ، او عروسش را صاحب اصلی خانه می داند .
دوستان من نیز کم کم دارم مادرشوهر و مادرزن می شوم . دعا کنید تا من نیز دل مهربان و با انصافی داشته باشم . دعایم کنید تا تلخی های زندگی عقده ای بارم نیاورند . دعا کنید دلم سنگ نشود .
...
آن زمانها که هنوز محصل بودم ، یکی از همسایه ها پدر و مادرم را برای شیرینی خوران دعوت کرد . مادرم بعد از بازگشت از مجلس گفت : عروس بسیار نوجوان و کم سن و سال تر از شماهاست . هنوز دوران عروسک بازیش تمام نشده است نمی فهمم این پدر و مادرها چه به عقلشان می رسد که دختربچه شان را به این زودی شوهر می دهند . لابد می ترسند شوهر تمام شود و دخترشان پیردختر شود . پدرم گفت : من ترجیح می دهم دخترهایم پیردختر شوند و با سن کم ازدواج نکنند . خلاصه هرکسی اظهارنظری کرد . اما بین خودمان باشد من وقتی می دیدم چنین پدری دارم که نمی خواهد دخترانش را زود شوهر بدهد از خودم خیلی خوشم می آمد ، چون آن زمانها کلاس هشتم بودم و بعضی وقتها می دیدم که همکلاسی هایمان را شوهر داده اند و طفلکی ها ترک تحصیل کرده اند . نمیدانید چقدر دلم به حال این همکلاسی هایم می سوخت . ما هر روز به مدرسه می آمدیم و با دفتر و کاغذ و کتاب سروکار داشتیم دو ساعت وقت غذا را هم یا تمرینهایمان را حل می کردیم و یا بافتنی یاد می گرفتیم و برای خودمان شال و دستکش و ... که دبیر خانه داری تکلیف می داد می بافتیم و هر وقت نقشه جالب بافتنی یاد می گرفتیم به همدیگر قول می دادیم اگر ازدواج کردیم برای آقا شوهرهای عزیزمان لباس این مدلی ببافیم . برای همین هم چند سالی بعد از ازدواج یکی از روزها نخ کانوا خریدم و می خواستم برای آقا شوهر شالی که خودش خواسته ببافم وقتی به خانه رسیدم شالی با همان نقشه بر گردنش دیدم و در اندک زمانی خبردار شدم چه کسی این شال را برایش بافته است . وای که چقدر دلم سوخت و کانوا را با همان پلاستیکش توی ظرف آشغال گذاشتم و به آشغالچی دادم . حالا کسی نبود بگوید ای دیوانه چرا دیگر آتش به مالت می زنی ؟ از آن به بعد هرگز برایش چیزی نبافتم . وای خدای من ، من باز هم از مطلب اصلی دور شدم کسی به من بگوید کیشی دن پیس دئمه سه ن ، گؤزوندن یاش چیخماز ؟ ( از آقا شوهربد نگوئی اشک از چشمت در نمی آید ؟ ) ولش کن و به مطلبت ادامه بده . خلاصه بیچاره هم سن و سالهای ما که می بایست صبح زود از خواب بیدار می شدند و برای اقا شوهرهایشان چای و صبحانه درست می کردند . خوشحال هم بودند که می توانند ماتیک بزنند و ابروهایشان را بردارند . راستش این ارزوی خیلی از ما دخترها بود که ماتیک بزنیم و آرایش کنیم . اما مادرهایمان می گفتند : دختری که قبل از ازدواج آرایش کند محمدی صورتش از بین می رود . به نظر آنها این محمدی همان حجب و حیا بود . تابستانها وقتی مادرانمان به مجلس روضه می رفتند با گل لاله عباسی لبهایمان را رنگ می کردیم . اما من ماتیک را بیشتر دوست داشتم و در غیاب مادرم ماتیکش را به لبهایم می مالیدم و در آینه خودم را تماشا می کردم . چقدر هم به من می آمد رنگ و رویم باز می شد . اگر چه ابروهای پرپشت و نامرتبی داشتم که می گفتند این هم حجب و حیاست . آخر چند تار مو با حجب و حیا چه نسبتی دارد ؟ می گفتند : پسری که می خواهد ازدواج کند باید بتواند دختر و زن را از هم تشخیص دهد و همچنین زن باید فقط خود را برای آقا شوهر بزک کند و در چشم او زیبا دیده شود . تازه یکی دیگر از وظایف زن این بود که نمی بایست به آقا شوهر بگوید بالای چشمت ابروست که بعد از مرگش توی قبر عقربها زبانش را نیش می زنند . من ترسو هم که چقدر از این عقربهای داخل قبر می ترسیدم . از شما چه پنهان که آن زمانها انس و جن و ... حتی حشرات موذی نیز وکیل و وصی آقاشوهرها بودند .
خلاصه کلام این عروس نوجوانی که به خانه بخت آمده بود خدیجه نام داشت . خدیجه دل پاک و صاف و ساده ای داشت . مهربان و صمیمی بود . حرفش را بدون شیله پیله می زد . از طنز و کنایه خوشش نمی آمد و می گفت حرفی داری رک بزن چرا با نام ملانصرالدین و عبید زاکانی و ... سخن می گوئی ؟ بگذار بگویند که فلانی آدم بی ادبی است . من و دخترهمسایه مان بیشتر اوقات با هم تکالیف مدرسه را انجام می دادیم . با هم بافتنی می بافتیم و کارهای دستی انجام می دادیم . هرگاه خدیجه می آمد و ما را سرگرم انجام تکالیف مدرسه می دید ، خم می شد و نگاهی به دفاتر ما می انداخت و می گفت : ای بیچاره ها شما توی این اسید سولفوریک در جا بزنید آخر سینوس کوسینوس که شوهر نمی شود زود شوهر کنید و لذت زندگی را بفهمید . بعضی وقتها هم شوخی های زشتی می کرد که خیلی بدمان می آمد تنها فحشی که بلد بودیم و به او می گفتیم : خاک توی سرت ، بود که مادرانمان اعتراض می کردند و می گفتند : با او کمتر حرف بزنید او زن است و شماها دختر . به حرفهایش گوش نکنید و جوابش را نیز ندهید . از ترس مادرانمان جوابش را نمی دادیم و او یکه تاز میدان میشد و هر چه دلش می خواست می گفت .
پس از گذشت چند سالی خدیجه مادر سه فرزند قد و نیم قد شد . روزی از روزها باز اسم بیچاره اش بر سر زبانها افتاد که از صبح تا ظهر از خانه بیرون می رود و ظهرها بیرون ساندویچ می خورد و غذا نمی پزد و مادرشوهر را گرسنه نگاه می دارد . زنان همسایه باشین گؤروب دانلیردیلار ( تا سرش را می دیدند سرزنش می کردند ) روزی که به خانه مان آمده بود مادرم سر سخن را باز کرد که کار بدی می کنی و پیرزن را گرسنه و تنها رها می کنی . خدیجه را می گوئید یک باره مثل بمب منفجر شد که چه کسی این یاوه ها را پشت سر من در می آورد ؟ مادرم کمی دلداریش داد و آرام نصیحتش کرد . اوکه همیشه می خندید و نسبت به همه کس و همه چیز بی اعتنا بود و مردم فکر می کردند سربه هوا و بی عاطفه و بی عقل است ، این بار سراپای وجودش لبریز از خشم شد . در جواب مادرم گفت : هفته گذشته دخترم بیمار شد و دکتر او را برای انجام آزمایش معرفی کرد برای اینکه از سلامتی دو فرزند دیگرم نیز مطمئن شوم از او خواستم هر سه را برای انجام آزمایش معرفی کند . صبح زود بچه ها را با شکم گرسنه به آزمایشگاه بردم و کارمان تا نزدیکیهای ساعت دوازده ظهر طول کشید . وقتی به خانه برمی گشتیم دیدم که گرسنگی هرچهار نفرمان را از پا انداخته است داخل ساندویچی شدیم و ساندویچی خوردیم و به خانه برگشتیم . مادرشوهرم اعتراض کرد که اول صبح رفته ای و ناهار آماده نیست . و من برایش ماجرای ساندویچ را تعریف کردم و چون او نمی خورد برایش نخریدم . خانم اخم و تخم کرد و املتی را که برایش درست کرده بودم نخورد و با کنایه به من گفت : ملانصرالدینه دئدیله ر آروادین گه زه ینتی دیر ، دئدی هئچ بیزه گلمه ز ( به ملانصرالدین گفتند زنت خیلی اینجا و آنجا می گردد ، گفت به خانه ما نمی آید . ) چرا به جای اینکه مرا نصیحت و سرزنش می کنید به مادرشوهرم نمی گوئید که از گیسوی سفیدت خجالت بکش و این همه سخن چین نباش . اگر آن روز تو ناهار را درست می کردی چه می شد ؟ الیوه کی یاپیشمازدی ( به دستت که نمی چسبید ) من که با شکم گرسنه به گردش نرفته بودم . نگران سلامتی بچه هایم بودم . من که عصر آن روز از شوهرم کتک خوردم و دل مادرش خنک شد چرا دیگر آبرویم را می برد ؟ آنگاه زد زیر گریه و برای اولین بار چشمان خدیجه رند بزله گو را پر اشک دیدیم . او همانجا قسم خورد که اگر روزی مادرشوهرش بیمار و از کار افتاده شود و احتیاج به پرستاری داشته باشد او را راهی خانه سالمندان ( که آن زمانها تازه به وجود آمده بود ) خواهد کرد .
سالها گذشت و فرزندان خدیجه بزرگ شدند و مادرشوهر پیر و شکسته و زمین گیر شد . هر روز صبح زود خدیجه به کمک بچه ها و شوهرش مادرشوهر را تر و خشک می کرد و لباس و ملافه تمیز به او می پوشانید و آنانکه به عیادت مادرشوهر می رفتند پیرزن را مثل دسته گلی خوشبو و تمیز در رختخواب می دیدند . می گفت : هنوز نسبت به این زن کینه دارم ، هنوز آنچه که با من کرده یادم نرفته است . قسم خورده بودم که هنگام پیری اش تلافی کنم . قسم خورده بودم که ولش کنم تا در کثافت خود اغشته شود . اما اولین شب بیماری اش دست روی دلم گذاشتم و لمسش کردم و متوجه شدم که از سنگ نیست .
می گویند او سالهاست که مادرشوهر است و عروسش شاغل است . پسرش می خواست کلید خانه شان را به او
تحویل دهد که نگرفته و گفته : داخل خانه ای که صاحبخانه اش بیرون باشد نمی شوم . برخلاف مادرشوهرهای ما که خانه پسر را متعلق به خود و عروس را میهمان و مسافر میپندارند ، او عروسش را صاحب اصلی خانه می داند .
دوستان من نیز کم کم دارم مادرشوهر و مادرزن می شوم . دعا کنید تا من نیز دل مهربان و با انصافی داشته باشم . دعایم کنید تا تلخی های زندگی عقده ای بارم نیاورند . دعا کنید دلم سنگ نشود .