2006-07-29

شوخی بی مزه


دیروز صبح برای رفتن به محل کار ، سوار اتوبوس شدم . از خانه تا محل کارم با اتوبوس حدود بیست و پنج دقیقه راه است . ایستگاه دوم عطیه خانم سوار شد . هر گاه او سوار اتوبوس می شود در ایستگاه بعدی پیاده می شوم و منتظر اتوبوس بعدی می شوم . اما این بار پیاده شدنم موجب تاخیرم می شد و ناچار به زیارت جمال گل عطیه خانم شدم . گرچه مرا می شناسد ، اما به محض دیدنم شروع می کند به سوال پیچ کردن که خوب چه کار می کنی و چکار نمی کنی ؟ و عجب آدم لجوج و یک دنده ای هستی و سال گذشته به تو پیشنهاد کردم که بگذار آقا شوهر را بیاورم و آشتی کنید ، در را به رویم باز نکردی . این که نشد زندگی . زن باید مردی بالای سرش باشد وامروز فردا بچه ها سروسامان می گیرند و تنها میمانی و .... خیلی دلم می خواست بگویم ، آتان یاخجی آنان یاخجی ، ال یاخامنان گؤتور باجی منظور خدا پدر و مادرت را بیامرزد دست از سرم بردار . اما او کوتاه بیا نبود و یک ریز حرف می زد . یک سال و نیم پیش به من زنگ زد و گفت با اجازه با آقا شوهرت به خانه تان می آییم تا شما را آشتی بدهیم من هم عذر خواهی کردم و گفتم : اگر بیائید در را به رویتان باز نخواهم کرد . او به حرفم اعتنا نکرد و بعد از ساعتی زنگ خانه به صدا درآمد . از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم و چون دیدم این خانم و شوهرش همراه چه کسی هستند ، در را باز نکردم . دوستان می دانستند چنین تصمیمی دارم و بجزعطیه خانم هیچ کس بیش از حد پافشاری نکرد و هیچکسی هم دلخور نشد . من که دختر خانم هیجده ساله نبودم که قهر کنم و خانه بابام بروم . متاسفانه او یک ریز حرف میزد و نظر خودش را می گفت و من مجبور بودم تا آخرین کلماتش را گوش کنم . اعصابم به کلی داغون شد . روزم را اول صبحی خراب کرد . از هم صحبتی چون او در داخل ماشین بدم می آید . گاهی وقتها که با آقا شوهر، داخل اتومبیل ایشان به جائی می رفتیم ، او شروع به نصیحت و انتقاد و حرفهای زننده می کرد ، احساس می کردم که دارم خفه می شوم در خانه سعی می کردم تا پیش او ننشینم و حرفهایش را تا حد امکان نشنوم ، اما برای من داخل ماشین شبیه انفرادی بود و او شکنجه گر روحی که آزارم می داد . کوچکترین توهینش این بود که تو از بالای کوه آمدی و مادرت تربیت نکرده من می خواهم ادبت کنم . او می خواست حرفها و اعمالی را که می پسندد به من دیکته کند و من بیزار بودم . می خواستم خودم باشم . روزی پیش دوستانش ادعا کرد که گوئی بنده دو ویلا در ایران دارم و من چنان بله گفتم که به قول معروف آنلاسایدی بئش مین یاماندان پیسیدی . منظور اگر درک می کرد از پنج هزار فحش بدتر بود . با لحن بله من دوستان متوجه شدند که ایشان دروغ می گویند . دوستان گرامی من حق را به خودم می دهم . کسی نپرسید که من چه دارم و چه ندارم برای کسی هم مهم نیست که یکی ثروتمند است یا نه . این ادعاهای واهی هم هیچ لزومی ندارد . من که پرفسور نیستم چرا باید با چنین ادعایی خودم را ازار دهم و سر دیگران کلاه بگذارم ؟ تازه مگر خودش ثروتمند و دانشمند بود که از سادگی و درویشی من خجالت بکشد ؟
خلاصه عطیه خانم بوگونوموزه آفتاها گؤتوردو منظور امروزمان را خراب کرد
با اعصابی داغون وارد محل کار شدم « اورزولا » همکارم بعد از چاق سلامتی فهمید که حال و حوصله ندارم . ما همیشه فکر می کنیم که آلمانیها آدمهای بی عاطفه و بی مهر ودر واقع رباط هستند اما به طور کلی خیلی هایشان مهربان و صمیمی هستند همین اورزولا و رئیسم و بقیه همکاران پر از مهر و صفا هستند . فقط زیاد سوال نمی کنند وقتی هم در جوبشان بگوئی که این سوال شما جواب دادنی نیست دیگر سوال نمی کنند
نیم ساعتی که برای صرف قهوه دست از کار کشیدیم ، در حالی که برای خودش و من قهوه می ریخت،پرسید : دوست داری موسیقی شاد و قشنگی گوش کنی . گفتم : چرا که نه . فنجانهای قهوه را روی میز گذاشت و موبایلش را از کیفش درآورد وبرایم آهنگی گذاشت . خواننده با آهنگی شاد می خواند که : من می خواهم ... تو می خواهی ... گفتم : فعلها را نمی فهمم . این آدم چه می گوید ؟ گفت : حرفهای خیلی خوب می زند در بین ما این سخنان بسیار خوب و مودبانه هستند و هر کسی ارزو دارد چنین حرفهائی را بشنود .من هم پشت سر بچه ها غیبت کردم که چرا این سخنان نغز و خوب را یادم نداده اند . گفت : کاری ندارد امروز این حرفها را به آنها بگو تا دلشان بسوزد که خودت یاد گرفته ای . می دانی چیست از فردا هر روز چند تا از این لغات خوب یادت می دهم . از او تشکر کردم و او با نگاههای شیطنت آمیز و لبخند خود جوابم را داد . عصر که به خانه برگشتم در مقابل سلام بچه ها لغاتی را که یاد گرفته بودم تحویلشان دادم ، بچه ها را می گوئید هر دو خشکشان زد . یک دفعه همصدا پرسیدند : این حرفها را از کجا یاد گرفته ای . گفتم : خوب شما یادم ندهید من هم از همکارم اورزولا یاد گرفتم . قرار است از فردا بیشتر یادم بدهد . بچه ها به همدیگر نگاه کردند و یکباره زدند زیر خنده قاه و قاه . تازه من بیچاره ایکی قیرانلیغیم دوشموشدو . منظور دوزاریم افتاده بود . که چه حرفهائی یاد گرفته ام . پسرم چنان می خندید که بارماغینی که سسیئدین خبری اولمازدی . منظور اگر انگشتش را می بریدی خبردار نمی شد . سراسیمه به طرف کتابخانه کوچکم رفتم و وقتی اولین لغت را دیدم . از خجالت مانند چغندر سرخ شدم . فحشها و ناسزاهای بسیار رکیکی یاد گرفته بودم . فوری به اورزولا زنگ زدم و گفتم فردا سر کار نیائی که ترا می کشم . چقدر پشت تلفن خندید و گفت : دیدم خیلی اوقاتت تلخ شده شوخی کردم.
شوخی بی مزه اورزولا مرا یاد زن همسایه مان خانم سرهنگ انداخت . در همسایگی ما سرهنگ بازنشسته ای با زنش زندگی می کرد . زنش را خانم سرهنگ صدا می کردند . خانم سرهنگ از کردهای سنندج بود . ترکی را به لهجه سنندجی و شیرین ادا می کرد . سرهنگ تبریزی بود و هنگام خدمت در سنندج با خانمش آشنا و ازدواج کرده بود و مدتی بعد به تبریز منتقل شده بودند . خانم سرهنگ می گفت که در سال اول انتقال به تبریز ترکی بلد نبودم . زنان همسایه گفتند که بهتر است به توحرفهای خوبی که اقا شوهرها دوست دارند یاد بدهیم و من با کمال میل قبول کردم هم زبان ترکی یاد می گرفتم و هم برای همسرم حرفهای خوب می زدم . زنان آن روز چند کلمه ، که می گفتند حرفهای بسیار خوبیست یادم دادند . عصر سرهنگ با یک سرباز به خانه آمد .او وقتی خرید می کرد و احتیاج به کمک داشت با این سرباز به خانه می آمد. آن روز به محض وارد شدن سرهنگ به همراه سرباز کلماتی را که یاد گرفته بودم تکرار کردم . سرهنگ را می گوئید مثل چغندر سرخ شد و پیچاق وورسایدین قانی چیخمازدی منظور شدت عصبانیت را نشان می دهد . خوشبختانه سرباز ترکی بلد نبود و اهل جنوب بود و بعد از رفتنش سرهنگ به من نه یئمیسه ن تورشولو آش یعنی چه خورده ای اش ترش منظور کتک بسیار شدید زد که این مزخرفات چیست تحویلم دادی ، ان هم پیش سرباز . اگر او متوجه می شد ترا می کشتم . دیگر توبه کردم و گفتم تا عمر دارم به زبان ترکی حرف نمی زنم . فردای آن روززنان همسایه وقتی سر و صورت کبود و آش و لاش شده مرا دیدند چقدر ناراحت شدند . اشک از چشمان زهرا خانم که این شوخی را شروع کرده بود سرازیر شد و گفت : خدا مرا بکشد خانم سرهنگ ما فقط قصد شوخی داشتیم نمی دانستیم سرهنگ چنین می کند کاش می آمد و ما ها را می زد . خدای من آن روز زنان همسایه وقتی دیدند ، شوخی بی مزه شان چه به روزم آورده است چقدر ناراحت شدند یکی گفت ما فکر می کردیم اقا شوهر با شنیدن این کلمات بخندد ، اما دیدند که آقا شوهر نه تنها که نخندیده ، بلکه دیوانه شده بود .آنها قول دادند که دیگر لغات زشت یادم ندهند . عصر که سرهنگ به خانه آمد از من بابت کتکی که زده بود عذرخواهی
هه نه ک هه نه ک آخیری بیر ده گه نک . منظور آخر شوخی به دعوا و دلخوری می انجامد

2006-07-22

زهرا

در خانواده ای تربیت یافتم که می گفتند دختر زیاد حرف نمی زند ، دختر با صدای بلند نمی خندد و... خلاصه دختر خفه خون می گیرد . ما دخترها هم که بوینوموز قیلدان نازیک دیر یعنی گردنمان نازکتر از تار مو می گفتیم : چشم . مادرهایمان می گفتند : برادر چیز دیگری است و الله باجیلاری قارداشلارا قوربان ائله سین یعنی خدا خواهرها را فدای برادرها کند .از این قربان شدن چقدر بدم می آمد . وقتی خاله ها دائی بزرگم را می دیدند شروع به قربان صدقه رفتن می کردند . باجین سنه قوربان قارداش یعنی خواهر به قربانت داداش باجین اؤله یدی قارداش یعنی خواهرت می مرد داداش و الی آخر . از این جمله ها هم بدم می آمد و هم چندشم می شد . پس چرا آقا دائیم یک بار هم نمی گفت داداش قربانت خواهر . بی انصاف تعارف هم نمی کرد که خدا نکند . وقتی این سخنان خاله ها را به تکرار مکرر می شنیدم به قول ضرب المثل معروف آدامین اتی تؤکولور آدم گوشتش ریخته می شود . منظور چندش آور بودن حرف و یا عملی است . مادرم سعی می کرد همان رفتار و احساسی را که نسبت به برادرش داشت به ما نیز تحمیل کند و از ما میخواست با برادر بزرگمان چنان رفتار کنیم و اما من زیر بار نمی رفتم و می گفتم : بیر آتین قاباغی بیر آلمادیر منظور محبت باید متقابل باشد . اما در سایه تبعیض مادر عزیزم همیشه برادرم پیروز بود . آنچه که دلم را بیشتر از هرزمانی می سوزاند روزی بود که پول عیدیهایم را جمع کرده وبه همراه پدرم به کمد فروشی رفته و کتابخانه کوچک دو طبقه ای خریدم و کارگر همان فروشگاه به همراه ما این کتابخانه را به خانه آورد . با اشتیاق فراوان کتابهایم را داخل آن چیدم . تازه کارم تمام شده بود که همین داداش بزرگ ، عزیز دردانه مادرم از در وارد شد و با دیدن کتابخانه تازه من نگاهی به قفسه قراضه خودش انداخت و گفت عوضش می کنیم . در جوابش گفتم : این را من با پول عیدیهایم خریدم و به هیچ کس نمی دهم . در حالی که به مادرم نگاه می کرد و مادر و پسر موذیانه می خندیدند گفت : تو غلط می کنی مگر دست خودت است که تصمیم بگیری و عوض نکنی . چه راحت و بی خیال و با عرض معذرت با پرروئی فراوان در حالی که گریه می کردم کتابها و وسایل مرا به راحتی بیرون ریختند و وسایل داداش خان را داخل آن گذاشته و کتابخانه کهنه گرد و خاک گرفته و زوار دررفته حضرت آقا را به من دادند . کاش می دانستید چقدر دلم سوخت . مادرم دربیرون ریختن وسایل من به او کمک کرد و در مقابل اعتراضم مشت محکمی به کمرم کوبید که نفسم به شماره افتاد . ای بی انصاف . ای بی انصاف . خوب انصاف بدهید دختر چنین مادری بهتر از من که نمی شود . باید هم در مقابل ستم و جور آقا شوهر خاموش می شدم وقتی هم که اعتراض می کردم که خودم لباس زمستانی ندارم چرا حقوق مرا به خواهرت هدیه می دهی ؟ زیر مشت و لگد او له می شدم . باید هم در مقابل اعتراض به کثافتکاریهایش به قصد کشت کتک می خوردم و اگر پلیس بدادم نمی رسید خدا می داند که شما خواننده های عزیز این روایتها ، مرا می شناختید یا راوی و گلین بانو و نرگس و مهشید و هاله و خانوم حنا و زیتون واحمد سیف و... فریاد اعتراض بلند می کردند که زنی زیر مشت و لگد شوهرش جان باخت و بعد از چند روزی ازخاطره ها پاک می شدم
دوستی به نام زهرا داشتم . او هم مثل من تربیت شده بود . زن جوان شوخ و مهربانی بود که در اوایل ازدواجش چنان از کریم آقایش تعریف می کرد وچنان کریم آقا می گفت که آغزیندان بال دامیردی منظور گوئی از عسل شیرین سخن می گفت . اما با گذشت زمان گوئی مهرش نسبت به کریم آقایش کمترشده و دیگر از او و خوبیهایش سخن نمی گفت . روزی از روزها درد دلش باز شد چنین تعریف کرد
دو خواهر و برادریم . هنوز خیلی بچه بودیم که پدرم درگذشت و مادرم با حقوق و خانه ای که از او به ارث مانده بود زندگی ما را اداره کرد تا اینکه من استخدام شده و با کریم آقا ازدواج کردم و برادرم به خدمت سربازی رفت و مادرم که جوان بود و به خاطر ما ازدواج نکرده بود به اصرار ما به خانه بخت رفت و سهم ارث خود را به ما بخشید . اوایل زندگی ما کریم آقا خیلی خوب و مهربان بود و من مثل پروانه دور سرش می گشتم گوئی در زندگی غمی نداشتم . فکر می کردم که این مرد کوه استواریست که می توانم به او تکیه کنم و در کنار او مشکلی نیست که آسان نشود . روزی به عمویم گفتم که سهم ارث خودم را به داداشم خواهم بخشید . عمویم با این فکر و تصمیم من مخالفت کرد و گفت دونیانین قویروغو اوزوندور .منظور دنیا بازیهای زیادی دارد . نباید از سهم خودت چشم پوشی کنی . اما من توی دلم می گفتم خدا مرا فدای برادرم کند . خانه که هیچ این جانم فدای او . خدمت سربازی برادرم تمام شد و سرو سامان گرفت و نامزد شد و من بدون توجه به تاکید عمویم برای بخشیدن سهم ارثیه ام به برادرم اقدام کردم . یکی از شبهای سرد زمستانی با کریم آقا حرفمان شد . چند روز قبل برف باریده بود و هنوز سوز سرما تمام نشده بود که بارش برف دوباره شروع شد . بگو مگوی ما طول کشید و به دعوی کشید و کریم اقا که زورش بیشتر از من بود یک دفعه از بازویم گرفت و مرا محکم به طرف در خانه کشانید و در را باز کرد و مرا از خانه آن هم بدون روسری و چادر و حتی دمپائی بیرون انداخت . در خروجی خانه رو به خیابان بود . آن وقت شب که تو دئییردین گؤیده دونوردو منظور شدت سرما . در را زدم و باز نکرد . از دور تاکسی دیدم و منتظر ماندم تا نزدیک شد خودم را جلو تاکسی انداختم و راننده مجبور به ترمز شد . با عجله خودم را توی تاکسی انداختم و گفتم : آقا شوفر ترا خدا نگاهم نکن که چادر ندارم مرا به آدرس ..... برسان . بیچاره راننده هاج و واج مانده بود . دم در خانه عمویم نگاه داشت با خواهش من در را زد وعمو بازکرد و من سراسیمه از تاکسی پیاده شدم و گریه کنان خودم را در آغوش عمویم انداختم و زن عمویم به صدایم از خانه بیرون آمد و مرا داخل برد. بعد از چند لحظه عمویم نیز داخل خانه شد و گقت : از راننده خجالت کشیدم . دستمزد نگرفت و خدا را شکرکرد که گیر افراد ناخلف نیفتاده ای . حالا همه اش بگو قربان آقا کریم بروم او قلمان من است . این هم از قلمان که شبانه زنش را سر لخت از خانه بیرون می کند . شب تلخی بود . عمویم خدا را شکر کرد که هنوز سهم خانه را به نام برادرم نکرده ام . نصفه های شب اقا کریم به خانه عمویم زنگ زد و عمو آز دئدی ناز دئدی یعنی کم گفت و حرفهای حسابی گفت . فردای همان روز آقا کریم آمد و عذر خواهی کرد اما از همان شب از چشم عمویم افتاد . دیگر نه من و نه عمو به او اعتماد نداشتیم . نمی توانستیم مطمئن شویم که این اعمال او تکرار نخواهد شد . خانه پدری را فروختیم وسهم خودم را گرفتم و با کریم آقا خانه ای خریدیم و نصف به نصف شریک شدیم . عمویم تاکید کرد که کریم آقا دیگر حق نداری زنت را از خانه بیرون کنی چون نصف این خانه متعلق به این زن است . دوستانی که این ماجرا را نمی دانستند فکر کردند که من و عمویم داریم نانجیبی و دعوی منیم مالیم سنین مالین ، یعنی مال من، مال تو می کنیم . ما مردم این گونه ایم وقتی مرد زنش را به ستم از خانه بیرون می کند دل می سوزانیم و به زمین و زمان نفرین می کینم و هنگامی که زن از حق مسلم خود دفاع می کند او را نانجیب و مال دوست و منفعت طلب حساب کرده و چه اشعاری می سراییم که « وفاداری مجوی از زن که بیجاست »و ... حقوقمان را دو دستی تقدیم مرد می کنیم به این دلیل که آقا در ساعات کاری ما از استراحت و آسایش خود گذشته پس حقوق ما حق مسلم ایشان است . (البته این از جملات گهر بار مادرشوهر بنده بود. که اطرافیانش باور داشتند ایشان زن دانشمندی هستند و سخنانشان باید به آب طلا نوشته شود . ) این چنین بود که عمویم آینده ام را تضمین کرد . ان شب وحشتناک موجب شد که چهره کریم آقا که او را قلمانی می پنداشتم که از بهشت راه کج کرده و اشتباهی بر زمین نشسته بود برایم آشکار شود . حالا چگونه می توانم باور کنم که مردها به راستی دلسوز و مهربان نسبت به زنانشان هستند ؟ متاسفانه حکایتها را می شنویم و باور نمی کنیم . یکی می گوید شوهر ولی نعمت است و باید از او اطاعت کرد و دیگری می گوید اگر آقا شوهر یکی گفت جوابش را سه تا بده . هیچ کداممان برای بافتن راه حلی درست تلاش نمی کنیم . آخر مرد و زن با هم ازدواج می کنند که در آرامش و با دلی پر از مهر و عاطفه کنار هم زندگی کنند و فرزندانشان را درست تربیت کنند . مگر به میدان جنگ می رویم که در مقابل یک تیر دو تیر در کنیم . به قول ضرب المثل آذربایجانی منیم الیم الندی قلبیریم گؤیده فیریلدادی منظور از ما که گذشت . ای کاش جوانها یا با تصمیم به زندگی پر از مهر و دوستی ازدواج کنند و یا هرگز ازدواج نکنند . در روابط زناشوئی همان قدر که دل پاک و محبت صادقانه و بی ریا نقش آفرین است ،به همان اندازه نیز کاغذ و قلم و قانون کم اثر است

2006-07-15

فرشته

این سوی دنیا و در یکی از کشورهای هم مرز آلمان مرد جوانی به نام فرهاد زندگی می کند . تا آنجائی که به خاطر دارم حدود بیست و اندی سال است که خاک ایران را به هدف تحصیل در رشته دانپزشکی ترک کرده است . وقتی سخن می گوید گاهی استاد دانشگاه آمستردام است و زمانی رئیس دانشکده مهمی در نوتردام و زمانی هم تونی بلر تلفن کرده و از او عاجزانه می خواهد که به انگلستان برود چون دانشکده دندانپزشکی لندن استاد لایق ندارد و کارها در این دانشکده لنگ شده است . گاهی احساس می کردم که دروغهایش همانند طنابی بر گلویم فشار می آورد و کاسه صبرم لبریز می شد و می گفتم اقا فرهاد یک کمی هم یئر یالانی دانیش بو گؤی یالانی اولدو منظور دروغی بگو که باور کردنی باشد . اما او رضایت نمی داد و قسم حضرت عباسی هم می خورد که والله به خدا راست می گویم . در ایران خانواده بیچاره این اقا هم فکر می کردند که ایشان دانشمند و یا مخترع شده است و به قول معروف شق القمر کرده است . نمیدانم بعضی از این آقایان با این بزرگ نمائی های بی مزه خودشان چه چیزی را می خواهند ثابت کنند . یادم می آید روزی که مهمان داشتیم آقا شوهر مرا پرفسور مولانا و حافظ شناس معرفی کرد . گفتم معلمی ساده هستم ، میهمانان دروغ ایشان را باور کرده و راست مرا شکسته نفسی حساب کردند . درست است که اشعار مولانا و حافظ را زیاد می خوانم اما هر اوخویان موللا اولماز منظور هرکسی که می خواند دانشمند نمی شود . تازه بعد از رفتن مهمانان وقتی اعتراض کردم ، آقا شروع به دعوا کرد که هیچ خجالت نمی کشی رو حرف من حرف می زنی من می خواستم پیش مهمانان ترا بزرگ کنم و داشتم به تو افتخار می دادم نمی دانستم که تو لیاقت افتخار نداری . دلم می خواست بگویم مگر شما فلان مقام ویا رئیس فلان جا هستید که دکترای افتخاری هدیه می کنید آن هم به من که ایکی ائششه یین آرپاسینی بؤلمه ک باشارمیرام منظور منی که هیچ کاری در این دنیا بلد نیستم . اما نگفتم . از قدیم گفته اند قورخولو باش سلامت قالار . یعنی سری که بترسد سلامت می ماند . خوب به بنده هم حق بدهید که برای جان سالم به در بردن خفه خون بگیرم . خلاصه بگذریم باز من ازروایت اصل مطلب منحرف شدم . یکی بود که می گفت : سنده آقا دان دئمه سن گؤزوندن یاش چیخماز .یعنی تو هم اگر از آن آقا بدگوئی نکنی زبانت آرام نمی گیرد .
حدود پنج سال قبل فرهاد تصمیم گرفت به ایران سفر کند و مادر و خواهران را بسیج کرد که برایش دختری نجیب و عفیف و زیباروی و خانواده دار پیدا کنند تا او سر فرصت به ایران سفر کرده و با او ازدواج کند و با خود به آمستردام بیاورد . خوب آقا پسرها این گونه اند خود با چند دختر دوست می شوند . دل می دهند و قلوه می ستانند . اگر خارج از ایران باشند با یکی دو تا از دوست دخترهایشان زندگی می کنند و وقتی موقع ازدواج و تشکیل زندگی می رسد به دنبال دختر پاک و عفیف و باکره می گردند . نه که خودشان دست نخورده و پاکند . دو ماه بعد که مادر و خواهران دخترخانمهای برازنده و شایسته ای را گؤزآلتی ائله میشدیلر ، منظور در نظر گرفته بودند ، به ایران سفر کرد و از میان آنها دختری انتخاب کرد که به راستی نجیب و در شهرستان آنها از خانواده ای خوشنام بود . مراسم نامزدی و عقد فرهاد با فرشته برپا شد و قرار بر این شد که فرهاد به هلند برگردد و برای گرفتن ویزا و آوردن فرشته به نزد خود اقدام کند .ماههای اول شیفته و عاشق فرشته بود و در فراق او روز و شب نداشت و برای آوردنش تلاش می کردو در طول یک سال دوبار به ایران سفر کرد و با دختر عروسی کرده و برای ماه عسل به ترکیه رفتند .دوباره فرشته را به ایران برگرداند و خود به آمستردام برگشت . وقتی از اداره خارجی ها جواب منفی برای آوردنش را دریافت کرد ورق برگشت و اینجا بود که آووجو اوخوندو ، منظوردستش رو شد و متوجه شدیم که این آقا درست است که مدتی از عمرش را در دانشگاه سپری کرده اما نتوانسته است دکتری بگیرد و همه اش به این و آن دروغ می گوید . و فرشته فکر می کند که با دکتر ازدواج کرده است . در حالی که او حتی کار درست و حسابی ندارد و حقوق بیکاری می گیرد . روزی گفت : دولت اجازه نمی دهد فرشته را بیاورم و می گوید این همه دختر های خوب هلندی و ایرانی مقیم هلند اینجا هست شما چرا از ایران زن گرفتی . گفتم : آقا فرهاد این حرفها را در ایران باور می کنند لطفن به ما نگو . شروع کرد به بو ایه بو کلام منظور به پیر به پیامبرقسم خوردن که راستش را بخواهید من از اول هم فرشته را نپسندیدم به خاطر مادر و خواهرم که دلشان نشکند عقد کردم و فکر می کنم آش دهن سوزی هم نیست که به خاطرش توی دردسر بیافتم . اگر دقت کنید چشم راستش هم کمی انحراف دارد . البته که حرفها و بهانه هایش را نپذیرفتم و باور نکردم آدام اوسته الله وار منظور الحق و الانصاف فرشته هم قشنگ بود و هم از خانواده خوب و هم شهرستانی بود و کارهای خلافی هم نداشت . اما چون فرهاد ما حقوق کافی برای اداره زندگی مشترک نداشت و یا مشکل دیگر که نمی دانم چه بود نمی توانست فرشته را همراه بیاورد و ما می گوئیم گلین اویناماق باشارمیر دئییر یئر ایری دیر .منظور رقاصه نمی تونست برقصه می گفت زمین کجه . او کم کم شروع به نق زدن به مادر و خواهران خود کرد که دختری را برایم گرفتید که نمی پسندم و مرا بدبخت کردید . ادعای او موجب خشم مادر و خواهران شد . آنها می گفتند که در بین دخترانی که برایت در نظر گرفته بودیم خودت فرشته را انتخاب کرده ای و او هیچ عیب و ایرادی ندارد اما فرهاد ادعا می کرد که از شما خجالت کشیدم و در رودرواسی ماندم و این دختر را انتخاب کردم و خواهرها می گفتند تو آدم کم روئی نیستی که از ما خجالت بکشی و ما این بهانه تو را باور کنیم . به تو اجازه نمی دهیم با احساس و روح این دختر جوان بازی کنی . آنها حق داشتند او نباید مادر و خواهران را در بین دوست و دشمن خراب کند . فرهاد می خواست طلاقش دهد بدون اینکه مهریه و حق ناچیزی را که دارد بپردازد و خواهران به شدت مخالف بودند که تو این اجازه را نداری با سرنوشت دختری جوان بازی کنی .سرانجام هم نتوانستند کاری از پیش ببرند و به او پیشنهاد کردند که به ایران سفر کند و با فرشته صحبت کند مشکل خود را با او درمیان بگذارد وحداقل دوستانه جدا شوند . با فرشته صحبت کند و بگوید که پولی برای پرداخت مهریه او ندارد . فرشته هم انسان است و میداند که یوخدویا قلم ایشله مز یعنی برای کسی که ندارد چیزی نمی توان گفت . ما انسانیم و انسانیت حکم می کند که روراست باشیم . اما فرهاد نالوطی تر از آن بود که به ایران سفر کند و سفارش کرد اگر بخواهی از همه حق و حقوقت بگذری و دست خالی طلاق بگیری بسم الله و گرنه مرا با تو کاری نیست . بیچاره فرشته پس از پنج سال دوندگی توانست طلاق بگیرد و در این میان بیچاره مادرو خواهران فرهاد چقدرشرمنده شدند .خواهر کوچکتر که دوست من است گلایه کرد که فرهاد بیزی ایکی شاهالیق ائله دی یعنی فرهاد سکه یک پولمان کرد . این موضوع موجب شد که خانواده فرشته تحقیق و پرس و جو کنند وبفهمند که او نه تنها دکتر نیست بلکه حقوق کافی برای گرفتن ویزا به فرشته را ندارد . در میان دوست و دشمن چقدر شرمنده شدیم . خواهر فرهاد از من گلایه کرد که چرا به آنها نگفتم که برادرشان کاره ای نیست ؟ اما این گلایه آنها مرا یاد بیتی از زنده یاد شهریار انداخت که می گوید
مثلدی یئر کی به رک اولور اؤکوز ، اؤکوزدن اینجییر
هئی دارتیلیر ایپین قیرا یولداشینان بیر ساواشا

یعنی مثال است که وقتی زمین برای شخم زیاد سفت شود گاو از گاو می رنجد و می خواهد طناب دور گردنش را باز کند و با دوستش دعوا کند
وقتی مادر و خواهر جگرگوشه شان را نمی شناسند ، من از کجا بشناسم . فرهاد چند سالی است که دیگر به ایران سفر نمی کند با نزدیکان و آشنایان هم در تماس نیست . خوب با کدام رو می تواند با کسی تماس بگیرد ؟ اگر با فرشته روبرو شود نئجه اوزونه باخابیلر یعنی چگونه می تواند توی چشمان او نگاه کند ؟
...
حیدربابا مرد اوغوللار دوغگونان
نامردلرین بورونلارین اووگونان
گدیکلرده قوردلاری دوت بوغگونان
قوی قوزولار آیین شایین اوتلاسین
قویونلارین قویروقلارین توولاسین

...
حیدربابا مردان مرد بزای
پوزه نامردان را به زمین بمال
سر گردنه ها گرگها را بگیر و خفه کن
بگذار گوساله هایت اسوده تر بچرند
و گوسفندانت دمبه هایشان را بچرخانند

زنده یاد محمد حسین شهریار

2006-07-08

سرانجام خاله تامارا

خاله تامارا دختری باسلیقه و لیاقت و همه فن حریف بود اما اخلاق و خصوصیات بخصوصی داشت که در نظرما انسانهای خارق العاده عیب محسوب می شود . او صاف و ساده بود . حرفهایش را راحت می زد از کسی خجالت نمی کشید . ایچه ریسینه ن ائشیگی بیریدی . و طبیعی بود که این اخلاق او موجب رنجش خاطرمی شد .

2006-07-04

خاله تامارا


تامارا اسم یکی از خاله های من بود . اما ما ماکوئیها تامارا را ته ماره تلفظ می کنیم . این تماره خالای ما چندان زیبا نبود اما با هوش بود و از هوش خودش هم آنگونه که دلش میخواست استفاده می کرد . پدربزرگ مذهبی من دخترهایش را به مدرسه فرستاده بود تا خواندن و نوشتن و سرانجام قرآن را بیاموزند که بعد از درگذشت ایشان بر سر قبرشان یس و فاتحه بخوانند . مادرمن همیشه دعاگوی پدرش بود که مرد روشنفکر زمان خود بوده واز این بابت که در سایه او توانسته شش کلاس درس بخواند و حالا هم می تواند مجله و کتاب و ... بخواند خوشحال بود . اگرچه آرزوی بزرگش این بود که مثل سنبل خانم بنیادی ، معلم شود . به علت تعصب پدربزرگ نتوانسته بود به این آرزویش برسد ، اما باز دعاگوی پدربزرگ بود . از میان هفت دختر فقط یکی معلم شده بود . اما تماره خالا تا کلاس چهارم درس خوانده بود و خودش تعریف می کرد که برای این که دست از سرش بردارند وقتی پدرش صدایش می کرد تا فارسی را روخوانی کند به جای قوقولی قوقو واق واق می گفت و به جای ریز علی خواجوی زیرعلی خارجی می خواند . پدر را عصبانی می کرد و کتک هم می خورد ، سرانجام گفتند این دختر کودن است و به درد مدرسه رفتن نمی خورد در خانه بنشیند . این خاله غذاهائی می پخت که دادی داماغیندا قالیردی منظور آدم انگشتانش را هم می خورد . دختر خانه دار به تمام معنی بود . مردم در تعریف او می گفتند : قیز ائله بیل که هلاندیر .منظور بیش از اندازه زرنگ و با قابلیت و لیاقت است . آن زمانها که هنوز به شهر تبریز کوچ نکرده بودند خواستگاران فراوانی داشت و سر فرود نمی آورد .یوخاری باشدا یئر یوخویدو ، آشاغی باشدا ایله شمیردی یعنی طبقه پائین را نمی پسندید و طبقه بالا به خواستگاریش نمی آمد . مادرم می گفت که به یکی از خواستگارانش ایراد گرفته بود که کراوات به قیافه اش نمی آد و مرد بدون کراوات را هم نمی پسندد . بعد از کوچ پدربزرگ به تبریز ، در تبریز نیز خواستگاران خوبی داشت . یادم می آید مادر یکی از همسایه های کوچه بالائی تماره خالا را خیلی پسندیده بود . اما به علت این که پسرش ملا بود و خاله هم نمی خواست زن ملا شود در مقابل نصایح خاله های دیگر می گفت : شوهران شما با کت و شلوار و کراوات وارد مجلس شوند و شوهر من با عبا و عمامه ، خدا را خوش می آد ؟ اما مادر این ملا دست بردار نبود و خلاصه قرار شد یک روز آقا ملا به مجلس روضه مادرم بیاید و همدیگر را ببینند و اگر پسندیدند ببینیم چه می شود . روز موعود فرا رسید روز سوم شعبان و ولادت امام حسین علیه السلام بود و همه کنجکاو و منتظر ملا بودیم که یک باره ملا ، مرد جوان خوش قد و بالا از در حیاط خانه وارد شد . مردی بلند قد و چهار شانه با سیمائی زیبا و پسندیده ، که عمامه و عبایش لایق تنش بود . یک لحظه احساس کردم این همان ابوالفضل زیباروی رشید و پهلوان صحرای کربلاست . وقتی روی صندلی نشست و شروع به خطابه کرد صدای دلنشین و گیرایش مجذوب کننده بود . ما می گوئیم آتام قارداشیم اولسون یعنی به چشم پدر و برادر نگاه می کنم نظر شیطان به دور . بعد از سخنرانی و رفتن ملا ، دیگر تماره خالا سخن نگفت . برخلاف همیشه مسخره نکرد و ناسزا هم بار خواستگار و مادرش نکرد . بعد از رفتن میهمانان مهناز پرسید : پسندیدی ؟ من بلافاصله به جای خاله جواب دادم : که هم پسندید و هم یک دل نه بلکه صد دل عاشقش شد . به که چه مردی بود درست مثل ابوالفضل عاشورا . هنوز حرفم تمام نشده بود که سوزش گوش راستم را که به سختی می پیچید احساس کرده جیغ کوتاهی کشیدم و صدای خشن مادرم را که مگر نگفتم که دخترها به پسرها نگاه نمی کنند . ای مادر بی انصاف گؤزله باخارلار دای منظور خدا چشم داده برای تماشای زیبائیها ، من فقط اظهار نظر کردم . خاله خندید و گفت : نوش جانت . اما در جواب تو ، چون می دانم که او مرا نپسندید پس می گویم که من نپسندیدم و می خواهم همسرم کت شلوار و کراواتی باشد . خوب بچه که نبود از اولین نگاه و بی توجهی جوان فهمیده بود . بعد از یک ساعتی هم مادرش تلفن کرد و به مادرم خبر داد . یادش به خیر آن روز با مهنازچقدرخندیدیم و سر به سرش گذاشتیم . بالاخره یکی پیدا شده بود که دست رد بر سینه خاله زده بود
خاله ایراد گیر ما بس به این و آن عیب و ایراد گرفت که از سن ازدواجش گذشت و پدربزرگم سه دختر کوچکتر را شوهر داد و به حرف این و آن نیز که می گفتند باید اول دختر بزرگتر به خانه بخت برود بعد دختر کوچکتر توجهی نکرد . می گفت : اگر تماره این طور پیش برود صد سال سیاه هم شوهر نمی کند و او این اجازه را ندارد سد راه سه خواهر کوچکترش بشود
بعد از سپری شدن زمان دیگر از خواستگاران جوان خاله خبری نشد و حالا مردانی طالب ازدواج با او بودند که زنشان یا مرده و یا طلاق گرفته اند و چند بچه قد و نیم قد هم داشتند . یکی از خواستگاران که خیلی هم ثروتمند بود و سه بچه داشت و در عین حال از تماره خالا نیز خیلی خوشش آمده بود پافشاری به ازدواج می کرد او در اولین خواستگاری گفته بود که زنش سرطان گرفته در بستر بیماری است و خودش وصیت کرده تا قبل از مرگش مادر جدید بچه هایش را ببیند . تبریزیها بعد از خواستگاری کردن و پسندیدن دختر و پسر همدیگر را ، خانواده داماد آدرس خانه و محل کار داماد را به خانواده عروس می دهند تا آنها نیز به خانه آنها رفته و آنگونه که دلشان می خواهد تحقیق کنند . چنین رسمی در ماکو متداول نبود . چون آنجا شهرستان کوچکی بود و مردم تقریبن همدیگر را می شناختند . . خاله تماره و مادر و عمه و دو نفر از گیس سفیدان فامیل به خانه آنها رفتند طبق معمول من و مهناز کنجکاو بودیم که ببینیم نتیجه این دید و بازدید چه می شود بعد از برگشتن آنها ، پرسیدیم : یئدیغین ایچدیغین اؤزوون اولسون دئگینه ن توی نئجه توی دور یعنی آنچه که خوردی و نوشیدی نوش جانت ، تعریف کن از اوضاع جشن . خوب در خانه آقا داماد چه خبر بود ؟ خوب بگو دیگر چه بود و چه نبود ؟ در جوابمان گفت : در آن خانه همه چیز بود و خدا نبود . چقدر بیرحمی می طلبد زنی در بستر بیماری باشد و مردش در تدارک لذتی جدید
مادرم می گفت کار درستی نکردند که تماره را به اتاقی که بیمار در آن بستری بود بردند گویا اتاق خوابشان بود . این وحشتناک است . یعنی بیمار زود بمیر که من دارم می آیم . نمیدانم این وضع را چگونه توصیف کنم . به خود آن زن هم گفتند که شوهرش این دختر را پسندیده است . هر چند او اجازه ازدواج به شوهرش در قید حیات داده باشد که من چنین تصوری نکردم . اما برخورد این خانواده را خوب ندیدم . اگر خاله تان نه بگوید این بار حق دارد . خوب چه عجب که یک بار هم که شده حق به این خاله بیچاره ما دادند . وقتی خاله جواب رد به این خواستگار پرو پا قرص خود داد ، من و مهناز دوباره سر بسرش گذاشتیم و شروع به خواندن ترانه ای که گوگوش و عارف خوانده اند کردیم و او خرسند بود از این که این بار به او حق داده اند .
...
قیزیم سنی یاشارا وئریئدیم من دخترم ترا به یاشار بدهم من
ایسته مم بابا جان ایسته مه م نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
اونون آدی یاشار ، آلار منی بوشار اسم او یاشار ، مرا بگیرد طلاق می دهد
ایسته مه م باباجان ایسته مم نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
قیزیم سنی علی یه وئریدیم من دخترم ترا به علی بدهم من
ایسته مه م باباجان ایسته مه م نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
اونون ادی علی ائله ر منی دلی اسم او علی است ، مرا دیوانه می کند
ایسته مه م باباجان ایسته مم نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
قیزیم سنی عمره وئرئیدیم من دخترم ترا به عمر بدهم من
ایسته مم باباجان ایسته مه م نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
اونون آدی عمر آلار منی دووه ر اسم او عمر ، مرا می گیرد و می زند
ایسته مم باباجان ایسته مم نمی خواهم بابا جان نمی خواهم
...
یکی از خواستگاران خاله زنی حدود 65 ساله بود . او خاله ما را برای شوهر 42 ساله اش می خواست . می گفت وقتی چهل ساله بود با این پسر نوجوان 17 ساله شهرستانی که مستاجرشان بوده نامزد شده و قرارشان این بوده که او هزینه این پسر را تامین کند و پسر مرد او باشد و او بتواند در سایه این مرد صاحب فرزند و زندگی شود و حالا که مرد توانسته با تکیه بر اموال خاانم پیرش به مقام بالائی برسد . کؤینه یینین یاخاسی آغاریب یعنی زیر سرش بلند شده و زن جوان می خواهد . خاله گفت : پس تو هم مثل من پیر دختر بودی و شانس پیدا کردی . زن با قاه قاه خنده اش حرف او را تصدیق کرد . زن ماشالله دیلی آغزیندا دیش دورموردو منظور یک ریز حرف می زد که : اگر زن شوهر من بشوی من بیرون از خانه کار می کنم مخارج ترا تامین می کنم و شبها شوهرم مال توست . اما چون ما چهار فرزند داریم باید قول بدهی که بچه دار نشوی . خاله خنده بلندی سرداد و گفت : اوله ن واریدی سن کفنین به لییه سن ؟ یعنی چه کسی می میرد که تو هم بخواهی کفنش را نجس کنی زن حسابی برای شوهرت زن جدید می خواهی یا روسپی محرم ؟ من نه ن سنین سویوموز بیر آرخا گئتمه ز یعنی آب من و تو در یک جوی نمی رود . مناظره این دو رقیب در میان آن جمع شنیدنی بود . من و مهناز هم طبق معمول گوشه ای نشسته و تماشاگر این مناظره بودیم . من رو به مهناز کردم و آهسته گفتم : من اگر صد سال سیاه هم باشد برای شوهرم زن نمی گیرم . اگر هم اون بخواهد زن بگیرد می کشمش . اما این مهناز ما مثل اینکه میرتینین باشی یاریمیدی یعنی شوخیش گل کرده بود . برگشت و گفت : حالا نمیشود شما مرا برای شوهرتان انتخاب کنید ؟ تماره خالا که نخواست . حضار نگاهش کرده و خندیدند آخر حرف دختر شانزده ساله که نمیتواند جدی باشد . اما نگاه چپ مادرش موجب شد که او هم آهسته بگوید : دیدی دختر آنام منه آند ایچیب یعنی مادرم تنبیه ام خواهد کرد
می گویند : تا زمانی ناز کن که خریدار داشته باشد . وقتی می خواهی چیزی انتخاب کنی حد معمول را نگه دار . تماره خاله ما که از نظر لیاقت و کردار و سلیقه ، زبانزد همه بود . و به قول ماکوئیها که هلان بود . سرانجام به یکی جواب مثبت داد و ما می گوئیم سئچه سئچه سئچمه لییه دوشدو . یعنی وسواس نشان داد


خدا رحمتش کند که خیری از زندگی ندید

2006-07-01

لیلا


قبل از ظهر لیلا خانم تلفن کرد و با همان شوخ طبعی همیشگی اش گفت : چائی درست کن تازه دم باشد دارم میام پیشت . خوب من هم گفتم : آیاغین قویما یئره قوی گؤزوم اوسته آی قوناق ( قدم شما روی چشم مامیهمان عزیز ) تشریف بیاورید . او بانوئیست که حدود هفتادو سه یا چهار سال دارد . شوخ طبع و خوش برخورد است . هفت پسر دارد . راستش را بخواهیدقبل از امروز به هفت پسرش غبطه می خوردم . خوب من به هزار و یک دلیل دوست داشتم فرزند اولم پسر باشد . هنوزهفت ماه از ازدواجمان نگذشته بود که زمزمه مادر و خواهر آقا شوهر شنیده شد که زن عقیم را طلاق می دهیم و ...معلوم بود اگر فرزند پسر به دنیا نمی آوردم . یا باید تا بدنیا آمدنش تبدیل به ماشین جوجه کشی می شدم و یا حسابم پاک بود . زنها هم می پرسیدند که قیز هله یئریوی به رکیتمه میسه ن ؟ منظور هنوز حامله نشده ای ؟ فکر می کردند با آمدن بچه پایه زندگی زناشوئی محکمتر می شود . اما من بعد از تولد فرزند اولم چنین فکر نکردم . فهمیدم که مادر شده ام و این نعمت زیبای خدا آتشی بود که بهترین دوران زندگیم را خاکستر کرد . دوران بی پناهی و درماندگی را سپری کرده ام . حالا دو فرزند جوان دارم که تا حدی مرا می فهمند . با این وجود فکر می کردم موقعیت لیلاعالی باشد .حداقل بهتر از من باشد . او دیگر ام البنین است .
یا این حال و افکار منتظر لیلا بودم و سرانجام زنگ خانه به صدا در آمد و این بانوی کهن سال خوش صحبت بذله گو از راه رسید . اولش با شوخی و خنده و بگو و بخند گذشت . تا صحبت ما به خانه سالمندان رسید گفت : این خراب نشده چقدر خانه سالمندان دارد .مثل خانه ارواح است آدم وقتی از کنار در ورودیش می گذرد وحشت می کند . گفتم هر کسی هم که وحشت کند شما نباید بترسید . مادر هفت پسری که هر پسرش در نفطه ای از آلمان ساکن است . دونیانی بؤلوبلر ، آلمانین هامیسی سنه وئریبلر. یعنی دنیا را قسمت کرده اند و همه خاک آلمان به تو رسیده است . خدای من این جمله من بغض هفتاد و چند ساله اش را ترکانید . جگر خراش و با صدای بلند اشک ریخت و گفت : امروز جائی برای رفتن نداشتم و پیش تو آمدم . و من هم صدا با او گریستم
...
یاندیردی باغریم گؤز یاشین اشک چشمانت جگرم را سوزاند
آغلاما آنا آغلاما گریه نکن مادر ، گریه نکن
قوربان سنه گؤزوم جانیم چشم و جانم قوربان تو
آی غریب آنا آغلاما ای مادر غریب ، گریه نکن
...
آخر مگر می شود مادر هفت پسر جائی برای رفتن نداشته باشد ؟ دلم می خواست برایم تعریف کند و او پس از دقایقی که آتش درونش همراه با اشکش زبانه کشید و سپس خاموش شد ، چنین ادامه داد :
حدود پنجاه و پنج سال پیش ازدواج کردم . عروس تاجر خوشنامی بودم و زیر سایه این پدر زندگی مرفه ای داشتیم . در کنار آنها زندگی می کردیم . هر از گاهی زمزمه های صیغه کردن و زن گرفتن همسرم به گوشم می رسید و وقتی نزد بزرگترها شکوه می کردم می گفتند : به تو چه ربطی دارد ؟ خوب مرد است و الینین چیرکیدی ، یوسا گئده ر منظور اگر مرد چنین کند بی آبروئی نیست . گاهی وقتها هم پدرم عصبانی می شد که چه مرگت است ؟ اینی یالین قالیبسان ؟ ایستی چؤره ک دیشلیر ؟ ( مگر کمبودی از نظرپوشاک داری یا غذای گرم گازت می گیرد ؟ ) به آنها هم ایراد نمی گیرم . طرز فکر آن زمان چنین بود که مرد نیازهای اولیه زن را تامین کند و وظیفه زن شوهرداری و بچه داری است . دیگر عادت کردم که شکایت نکنم . مدت زمانی گذشت . حالا دیگر پنج پسر داشتم . روزی در خانه به صدا درآمد تا در را باز کردم زنی را با دو پسر بچه قد و نیم قد پشت در دیدم . گفتم بفرمائید . زن بدون مقدمه و با خشم پرسید : خانه این مصطفی . نامرد خدانشناس اینجاست ؟ گفتم : خانه آقا مصطفی اینجاست . کاری داشتید ؟ گفت : من زنش هستم . مات و گیج نگاهش کردم و گفتم : من هم زنش هستم . زن خشمگین تر شد و شروع به بد و بیراه گفتن کرد که مادرشوهرم سررسید و بالاخره معلوم شد که این دو تا گل پسر فرزندان شوهرم هستند و این زن برای ماندن نیامده بلکه برای طلاق و تصفیه حساب و تحویل بچه ها به همسرم آمده است . تازه عصر که مصطفی به خانه آمد بیرده بیر قاباقدان گلمه لیک ائله دی ( زبانش هم دراز بود . ) که چرا در را به روی این زن باز کردی ؟ بالاخره تکلیف زن را روشن کردند و رفت و من شدم مادر هفت پسر . مصطفی می گفت که اشتباه کرده است و گرفتار شده است . او توجهی به من نداشت بد اخلاق و غیرقابل تحمل بود و از همه بد تر اشتباهات بزرگ خود را تکرار می کرد و بعد از درگذشت پدرش دیگر کسی جلودارش نبود . به مرور زمان اعتماد مرا نسبت به خودش از بین برد و نمیدانید چه سخت است زندگی با مردی که از او دلسرد شده ای و باورش نداری . من دیگر کاری به کارش نداشتم و زندگیم را وقف این بچه ها کردم . با آنها دلخوش بودم . در سالهای انقلاب آنها نیز جوانانی رشید و برومند بودند . اما هر کدام حرفی جداگانه می زدند . دوران عجیبی بود . گوئی خانه ها در شعله ها می سوخت . خانواده بزرگ ما از هم پاشید و من در حسرت دیدار تک تک جگرگوشه هایم سوختم و خاکستر شدم . پس از گذشت سه سال و اندی .، سرانجام موفق به سفر به آلمان شدم . همراه همسرم به اینجا آمدیم . در حالی که باور نداشتم که روزی بتوانم هر هفت پسرم را در یک جا و یک خانه ، خانه پسر کوچکترم ملاقات کنم . چه روز زیبائی بود . نمیدانستم گریه کنم یا بخندم ، نمیدانستم کدامیک را بغل کنم و کدامیک را ببوسم . آن شب تا صبح همانند پروانه به دور بچه هایم گشتم . گاه می گریستم و گاه می خندیدم . حدود یک ماه اینجا و کنار بچه هایم بودم . گر چه هر کدام ساکن شهری بودند اما دیدن سلامتی و زنده بودنشان برایم چقدر دلپذیر بود .
روزی مصطفی از من خواست که چمدانم را برای بازگشت به ایران ببندم . از او پوزش خواستم و تصمیم خودم را جهت مقیم شدن اینجا به او گفتم . او از من خواست که همراهش برگردم و باز قول و وعده و وعید داد که اخلاقش را عوض کند و به هیچ زنی توجه نکند ، صیغه نکند و ... اما نپذیرفتم چرا که ایت ایتلیغین ته رگیتسه ، سومسونمه غین ته رگیتمه ز( یکی هر قدرهم بخواهد کارهای زشتش را ترک کند باز هم بعضی از اعمالش را نمی تواند ترک کند ) او رفت و من ماندم . اکنون گرچه خانه و زندگی دارم . اما گوئی در خانه خودم اضافه ام . پسر و عروسم مرا نمی خواهند .باید خانه ای دیگر اجاره کنیم و من یا آنها اسباب کشی کنند . میدانی وقتی از کنار خانه سالمندان می گذرم تنم می لرزد . گفتم : لیلا خانم نگرانی شما موردی ندارد . یعنی از این هفت پسر یکی غیرتش به جوش نمی آید که جور مادرش را بکشد ؟
در حالی که اشکهایش را پاک می کرد ، گفت : فکر نمی کنم . هر کدامشان سرگرم کار خودشان هستند . اگر احتیاج به پرستاری داشته باشم نمی توانند به من برسند . آنگاه یاشلیلار ائوی باشیما دولانیر ( خانه سالمندان در انتظار من است . ) . خیلی تنهایم .خیلی
...
آمان تک لیک الیندن امان از درد تنهائی
بیداد تک لیک الیندن فغان از درد تنهائی
باش گؤتوروب گئده رم می روم و سر به بیابان می گذارم
بی وفا یار الیندن از دست یار بی وفایم
...
و من همراه با او گریستم و دلتنگ شدم . من در بهتزین دوران زندگیم به خاطر رفاه فرزندانم ، در جهنم زندگی کردم . ساچیمی سوپورگه ائله دیم ( موهایم را در راه آنها سفید کردم ) درست است که می گویند یانسین چیراغی گلسین ایشیغی ( چراغ خانهاش روشن باشد و روشنائیش را ببینم ) یا ائولاد بؤیوتدوم الیمین عصاسی اولسون ( بچه بزرگ کردم که عصای دوران پیری ام باشد ) ساغ اولسون سه سی گلسین ( سلامت باشد و خبر خوشی اش برسد ) اما من فریاد می زنم و می گویم این کافی نیست من زندگی با آنها را دوست دارم . می توانستم در ان روزگاری که در آتش بیداد می سوختم رها کنم و به دنبال زندگی جدیدم بروم . مثل بعضی ها که چنین کردند . اما من ماندم که آنها بی مادرنمانند . پسرم ، دخترم ، به شما اجازه نمی دهم راهی خانه سالمندانم کنید . به شما اجازه نمی دهم مرا راهی خانه انتظار عزرائیل کنید . جور مرا بکشید همانگونه که جورتان را کشیدم .
پسرها ، دخترها با شما هستم مرا ( مادرو پدر را ) به خانه سالمندان ، به زیر سایه پرستار نفرستید . به خدا اگر چنین کنید عاقتان می کنم ، نفرینتان می کنم . من حق دارم دوران کهولت را در کنار فرزندان و نوه هایم بگذرانم
مرا دریابید